چند روز پیش مردم شهر پنجاب هند، صبح از خواب بیدار شدند و دیدند که قلههای پوشیده از برف هیمالیا در دیدرسشان است؛ به خاطر کاهش آلودگی هوا که آن هم به خاطر شرایط کرونایی و قرنطینه است. وقتی این خبر را خواندم، دوست داشتم حسوحال مردم آنجا را بعد از دیدن قلههای هیمالیا درک کنم. آیا برایشان چیز شگفتانگیزی بوده و ذوق کردهاند؟ چقدر حواسشان بوده است؟ بیتفاوت بودند؟ یا دغدغههای دیگری داشتهاند که بام جهان هم در برابر آنها کم آورده است؟ درکم نیمه کاره ماند و به فکر منجر شد.
یاد خودم افتادم که وقتهایی که داشتم خیابان آموزشگاه را بالا میرفتم، چقدر کم به منظره کوههای روبرویم نگاه میکردم. هزار بار آن خیابان را رفتهام، اما یا عجله داشتم، یا به فکر کلاسها بودم، یا فکر میکردم، یا آدمها را میدیدم، یا حرف میزدم، یا گوش میکردم که اصلا نوبت به تماشای کوهها نمیرسید. فقط یادم میآید یکبار پارسال وسط آلودگی هوا یک روز هوا صاف بود و من هم نگاهم را فراتر بردم و به آن کوهها دوختم، آن را چشمنواز یافتم. لذتی در تماشای کوه است؛ شاید از بلندقامتیاش باشد، شاید از استواریاش باشد، شاید از سرسختیاش باشد یا شاید هم از دور بودنش باشد. نمیدانم.
یکبار معلممان میگفت قبلا خانهها بزرگ بود اما حالا چون در اتاقهای سه در چهارمان نقطهٔ دوردستی نیست که به آن بنگریم، نگاههایمان معطوف به همین نزدیکیها میشود و این میتواند علتی باشد برای اینکه چشم دوربینمان ضعیف میشود. استدلالش را دوست داشتم و میگویم حتی میشود آن را به زندگی و مسائلش هم تعمیم داد. آنقدری درگیر مشکلات و دغدغههای فعلیمان هستیم که توانایی دورنگریمان ضعیف میشود. آنقدری که یادمان میرود نگریستن به دوردستها چه زیباست. یا اگر زیبا نیست، زودتر بنگریمش و مسیر را عوض کنیم و زیبایش کنیم.