ضربالمثلی را چاشنی حرفهایش میکند «عقل پنددادهشده عقلی نمیکنه، آبِ جمعشده آبی.» عقلی که تقلای فهمیدن نداشته باشد را هر چقدر پند و اندرز دهیم، آن را درک نمیکند. مثل آب جمعشدهای که وقتی رها شود دیگر رها میشود و فایدهای برایمان ندارد. آنها باید از درون بجوشند و تجدیدپذیر باشند تا خیالمان از بابت داشتن و بهرهمند شدن از آنها راحت باشد.
برای من مهم است که از خودم عقلی داشته باشم تا اینکه عقل پنددادهشده داشته باشم و نگاهم را به دهان دیگران بدوزم. البته من موافق گوش کردن به توصیههای دیگران هم هستم. افراد کمی هستند که میتوانند چیزهای بهتری را برایمان ببینند که خودمان نمیتوانیم و واقعا سخاوت به خرج میدهند که ما را از آن مطلع میکنند. حرف من این است که مهم خودمان هستیم که قوهی عقلمان را به کار بیندازیم و بتوانیم درست را تشخیص دهیم. اگر قوهی عقلمان فعال نباشد، حتی قدر بهترین توصیههایی را که دریافت میکنیم هم نمیدانیم.
بهترین توصیهها و درسها را از کتابها و سخنرانیها میآموزیم. عقلمان را با خودمان به پیشگاهشان میبریم و گوش میسپاریم. رنجش از تلنگرها و درسها را تاب میآوریم و لامپی بالای سرمان روشن میشود. گاهی نیز خورشیدکی از گوشهی دلمان طلوع میکند. به همین سادگی. حالا دیگر نوبت ماست که جدیاش بگیریم. یک نفر آمده عقلش را با ما شریک شده، چقدر زحمت کشیده تا صیقل یافته و حالا ما میتوانیم با دردسر کمتری عقلمان را یک پله بالاتر هُل دهیم و به سطح فکری بالاتری برسیم. عقلمان را همنشین و همصحبت عقلهای بزرگتر از خود میکنیم. فکر میکنم این حقی است که عقلهایمان بر گردن ما دارند.