داشتم سیبزمینیها را خلال میکردم که یاد اوه افتادم. یادم افتاد که دارم کتاب «مردی به نام اوه» را تمام میکنم و مثل سریالها به قسمت آخرش میرسد و دیگر ماجراهایش را نمیخوانم. پارسال خواندن کتاب «مردی به نام اوه» را شروع کرده بودم و بعد از خواندن چند صفحه اولش گفتم معلوم است کتاب بدرد نخوری است. پیرمرد بداخلاقی که به همه چیز گیر میدهد، سمج و بداخلاق است و همان موبایل خریدنش و کلافه کردن دو فروشنده بس است نمیخواهم سومیاش باشم. اما چند روز قبل بود که دوباره سراغش رفتم و هی میخواندم و هی ماجراها و شخصیت اوه برایم جالبتر میشد. خصوصا از وقتی با همسرش سونیا آشنا شد و در پی آن تغییراتی در اوه شکل گرفت. مثلا «سونیا اصرارش بر این بود که سفر با اتوبوس «رومانیتک» است و اوه در این میان به این موضوع پی برده بود که «رومانتیک» ظاهرا خیلی مهم است.»
سیبزمینیها را ریختم توی قابلمه که مادرم گفت حواست کجاست روغن که هنوز داغ نشده. ای روغن بیذوق! من یاد مردی به نام اوه افتادم تو چرا به سردی از سیبزمینیها استقبال کردی؟
یا آنجایی که اوه نمیتوانست کودکان بیمصرف کندذهنی را که سونیا بهشان درس میداد را واقعا درک کند اما حداقل ازشان خوشش میآمد، چون سونیا خیلی دوستشان داشت.
یا آنجایی که سونیا که یک کلمه اسپانیایی نمیدانست یک چمدان کتاب به زبان اسپانیایی خریده بود چون بر این باور بود که اینجوری آدم با خواندن یاد میگیرد اما اوه میگفت ترجیح میدهد خودش فکر کند تا اینکه چیزهایی را بخواند که حرفهای یک مشت وراج است. اما چمدان پر کتاب زنش را تا ایستگاه کشید.
بنظرم جنس و جاافتادگی عشق میان سونیا و اوه که بیشتر در عمل مشهود است تا گفتار، این کتاب را جذاب و متفاوت کرده است. همینطور شخصیتِ خودِ اوه با آن همه سختگیریها، بدقلقیهایش و به موقعاش هم مهربانیاش از او یک فرد دوست داشتنی ساخته است. اوه به من کمک کرد تا درکم را از آدمها بالا ببرم. رمانها اینگونه هستند و ما را با افراد و فراز و فرود زندگی و شخصیتشان آشنا میکنند. این درک به ما کمک میکند تا در زندگی بیرونی نیز افراد را بهتر بشناسیم و زود قضاوت نکنیم. بگذاریم داستانشان به نقطه حساسش برسد و ببینیم چه میکنند. آدمها را از روی بیطاقتیمان نرسیده به تحولشان رها نکنیم.