دیگر دو ماهی میشود که دارم هر روز مرتبا مینویسم. قبل از این دو ماه پراکنده مینوشتم که از خواست ایدهآلم فاصله زیادی داشت. پیش از این نوشتنهای هر روزم، من یک دوران سخت ننوشتن را پشت سر گذاشتم. دورانی به مراتب سختتر از نوشتن. هر روز عزم نوشتن در وبلاگم را میکردم اما تا شب آن را به تعویق میانداختم، شب هم آن را به فردایی دیگر حواله میکردم. البته از نظر کاری سرم شلوغ بود. این سر شلوغی تسکین میداد دردِ ناتوانی در ایستادن به پایِ نوشتن را. اما بعد از مدتی دوباره ننوشتن به یادم میآمد.
اما حالا انگیزه نوشتههایم بیشتر رهایی از کابوس ننوشتن است تا اینکه بخواهم حرفی زده باشم حرفستان! الان که فکر میبینم در پس ننوشتن یک مقاومت قدرتمند را میبینم. انگیزه من آن شکست آن مقاومتی است که میخواهد به جای من کنترل کارها و خواستههایم را به دست بگیرد. هی من بخواهم و او نگذارد. آخرش هم به اسم تمام شود که نتوانست.
– چه کاری بلدی؟
+ خواستن را و نتوانستن را.
– شرم بر تو!
امروز داشتم دفتر رونویسیام از کتاب «نبرد هنرمند» را ورق میزدم. دفتری که در تعطیلات نوروز نود و هشت نزدیک سه چهارم این کتاب ارزشمند را در آن رونویسی کردم. تعطیلات شگفتانگیزی بود برایم. کارهای بنایی خانهمان تا چهار پنج روز بعد از عید ادامه داشت و در بین آن خاک و خلها، من این کتاب را میخواندم و مینوشتم و آرام میگرفتم. وقتی رسیدم به صفحهای که درباره مقاومت بود دیگر جلوتر نرفتم و دوباره خواندمش ولی این بار با داشتن کوله باری از تجربه یکسالهام بهتر درکش کردم.
استیون پرسفیلد در این کتاب میگوید:
«فکر میکنید مقاومت، حقیقت ندارد؟ مقاومت شما را دفن میکند. میدانید، هیتلر میخواست یک هنرمند باشد. او در سن هجده سالگی، ارثی به مبلغ هفتصد کرون را گرفت و برای زندگی و تحصیل به وین رفت. او در آکادمی هنرهای زیبا و سپس در مدرسه معماری، درخواست عضویت داد. آیا تا به حال یکی از نقاشیهایش را دیدهای؟ من هم ندیدهام. مقاومت او را شکست داد. میتوانید حرف من را اغراق بدانید اما در هر حال میگویم: برای هیتلر، شروع کردن جنگ جهانی دوم آسانتر از رو در رو شدن با بومهای خالی نقاشی بود.»
محشر بود این نوشته..
بیهیچ اغراقی ( اگه اغراق و درست نوشته باشم) ممنون که مینویسی دُخت
الهام جانم مرسی از همراهی و دلگرمیت
من ممنونم که میخونی