-میدونی دلم چی میخواد؟
+نه. چی؟
-یه مسابقه مثل اون وقتایی که تو مدرسه مسابقه فوتبال داشتیم. یه بار یک هیچ عقب بودیم که من رفتم تو زمین. اول یه گل زدم مساوی کردیم بعد یه پاس گل دادم و افتادیم جلو. از اون به بعد همهش تو زمین فیکس بودم. هر مسابقه گل میزدم و پاس گل میدادم. یه بار مساوی شده بودیم، رفتیم برای پنالتی. من به داور گفتم بذاریم برای فردا. بعد پسره دوید، اومد، گفت تو که از وسط زمین گل می زنی این که پنالتیه راحتتره. از پسش برمیای. تو میتونی.
+آره. بعضی حرفا که بهمون میزنن خیلی بهمون میچسبه اصلا یاد آدم نمیره.
-آره.
+بعدش چی شد؟ پنالتی زدید؟
-آره بردیم. هوا سرد بود. برف میاومد. فقط یه روپوش مدرسه تنم بود با یه کاور. دستام و گوشام یخ کرده بودند. پنالتیها رو زدیم و بردیم. بچههای کل مدرسه منو میشناختن. اصلا وقتی میدویدم و به این یکی و اون یکی پاس میدادم، خودم باورم نمیشد.
+جایزه تون چی بود؟
-یه فلش. الآنم نمیدونم کجاست.
+اره بعضی وقتا اینکه بفهمی تونستی یه کاری رو انجام بدی بیشتر از همه چیز خوشحالت می کنه. اینکه تو یه شرایطی قرار بگیری که اون خود قهرمانت رو از درون خود معمولیت بکشی بیرون بیشتر از همه چی خوشحالت میکنه.
-آره.