دکتر نیستم اما داشتن یک دفترچه خوشدست را برایت تجویز میکنم. خوشدست برای من یعنی برگههای زیاد داشته باشد، سیماش از طرف بغل باشد و برگههایش اندازه نُه دهخط باشد تا تندتند بروم صفحهٔ بعدی. وقتی زیر دستم برگههای زیادی باشد، قشنگتر مینویسم و خودکار یا مداد را باابهتتر روی صفحه میرقصانم. نوشتن روی برگههای کمتر برایم کمی متزلزل است. سیم دفترچه دیگرم از طرف بالای سرش است و خطهایش به پانزدهتا میرسد. اگر در بیرون بخواهم آن را ورق بزنم، دستم تا حلق نفر روبروییام میرود و بر میگردد. از این رو است که سیم بغل با ده خط را بیشتر ترجیح میدهم.
این چند روز، هنر ظریف بیخیالی را برای بار دوم خواندم و به نیمههایش رسیدم. کلی توی این دفترچهٔ خوشدستم نوشتم. هر چه به ذهنم میآمد را نوشتم. چند صفحه مارک منسن میگفت و کمی هم من مینوشتم. برای من بیشتر یک تخلیهٔ بار ذهنی بود و این کتاب هم وسیلهاش. جاهای زیادی از آن برایم تازگی داشت و داشتم کشفشان میکردم. مقاومتی دربرابر حرفهایش نداشتم، ذهنم را داده بودم دستش و دوست داشتم فقط ادامه بدهد. مخالفهای درونم خاموش شده بودند و با من به خواندن کتاب نشسته بودند.
الآن که به آن نوشتههایم نگاه میاندازم، مثل کلاف سردرگمی به نظر میآیند. نتوانستم چیزی از بینشان انتخاب کنم تا اینجا بنویسم. البته کلاف سردرگم اصلی، ذهنم بوده است که با نوشتن کمی از آن را باز کردم. میگذارم نوشتههایم توی دفترچهٔ خوشدستم بمانند تا دم بکشند. تا بعدتر که بهشان سر زدم ایدهها خودشان را به من نشان بدهند.