امروز چند بار از مامانم پرسیدم چرا هوا شبیه پاییز است، و او هم گفت که همین خوب است. میخواستی گرم چهل درجه باشد؟ ولی آقای قاضی، منظورم گرفته بودن آن و دلتنگی خودم بود. من همیشه اشتباه درک شدم. آن وقتهایی هم که اشتباه درک نشدم، وقتهایی بوده که اصلا درک نشدم. بگذریم.
یکبار به هوای خرید از خانه بیرون رفتم تا آب و هوایم عوض شود، ولی نشد. بار دیگر به هوای پیادهروی تا پارک از خانه بیرون رفتم. در میانهٔ راه، دوستم را در طرف دیگر خیابان دیدم. چشمم او را دید ولی توی ذهنم نمیخواستم مسیرم را به سوی او تغییر بدهم. دوست داشتم همان خط صافی که به سمت پارک در ذهن داشتم را ادامه دهم. به مسیرم ادامه دادم. یکهو به خودم تلنگر زدم که برو پیشش دیوونه. پیادهروی که همیشه هست.
بالهایم را جمع کردم. بعد از کمی صحبت، گفت که مادرش کرونا گرفته و بستری است، دختر یکسالهاش سرمای شدید خورده که حالش رو به بهبود است، خانواده شوهرش هم کرونا گرفته است. همهشان هم قرنطینه هستند. در خانه دیگر طاقت نیاورده و دخترک را به همسر گرامی سپرده و آمده تا کمی از این بار سنگین را با موزاییک خیابانها قسمت کند. صحبتکنان خیابان اول و دوم را طی کردیم و سر نبش خیابان سوم آنقدر ایستادیم به حرف زدن که هوا تاریک شد. گفتم گوشیام را نیاوردهام و مامانم نگران میشود. او هم یاد دخترش افتاد که نکند بیتابی کند. سرعت حرف زدنهایمان بیشتر شده بود تا حرفهای بیشتری را به هم بگوییم. به طرز عجیبی حال هردویمان بهتر شده بود.
بهش گفتم که اینجوری با خودت حساب کن که مثلا تا فلان مناسبت حال همه خوب میشود و دیگر نگرانیای نداری. گفتم وقتی پارسال مامان و بابا کرونا گرفتند، قبض برق که آمد، روزنه امیدی در دلم ایجاد شد که وقتی قبض برق بعدی میآید هر دویشان خوب شدهاند. هیچ چیز همیشگی نیست. فقط مراقبت کنید. روحیهات را بالا نگه دار. پارسال مامان و بابای من وقتی خوب شدند میگفتند وقتی مرا میدیدند که فعال و با روحیهام و باهاشان صحبت میکنم، البته از فاصله دور، آنها هم روحیه میگرفتند.
امیدوارم از این پیادهروی قدری دلش سبک شده باشد. گفتگو و در میان گذاشتن احساسات و نگرانیهایمان یک نیاز است. نمیتوانیم همهشان را درون خودمان جای دهیم. به خصوص در شرایط دشوار فعلی، سعی کنیم حتماً با کسی در میان بگذاریم. حتی شده با موزاییکهای خیابان. البته که با رعایت کامل پروتکلهای بهداشتی. ما هر کداممان، دوتا ماسک زده بودیم و جایی هم نرفتیم چیزی بخوریم. حتی رفتن به کافهٔ رو باز هم ریسک دارد. دوستم به همراه گروه هجده نفرهای به کافه رو باز رفته و کرونای نُه نفرشان مثبت شده. امروز ویسش را با نفسهای کوتاهش شنیدم و حقیقتاً ترسیدم.
سلام. شانسی صفحه تونو باز کردم و از دیدن اینکه برگشتین خیلی خیلی ذوق زده شدم:))
قربون ذوقت برم من. چقدر حسی که از این کامنتها میگیرم برام ارزشمنده. قلبی قلبی شدم اصلا:))
توی بند اول “ولی آقای قاضی ” …
خییییلی خلاقانه بود.
خودش به تنهایی میتونست برای خلاقیت این متن کافی باشه که یهو رسیدم به این جمله ” آمده تا کمی از این بار سنگین را با موزاییکهای خیابان تقسیم کند”
که دیگه قند تو دلم آب شد.
خوشم اومد، به شدت!
خوشحالم که خوشت اومده ازشون. ممنونم که میخونی.