-چیز بدردبخوری برای نوشتن توی ذهنم نیست و بابتش ناراحت هم نیستم. میخکوب مینشینم پای لپتاپ، هرچه پیش آید خوش آید. خوشحالم که وقتی استرس دارم ناخنهایم را نمیجوم، پوست لبم را نمیکنم و انگشتانم را تقتق نمیشکنم. اصلا واکنشم هنگام استرس را نمیدانم. فکر کنم بیشتر توی صورتم نمایان باشد. وقتی کاری که انجام میدهم را دوست داشته باشم، تندتند انجامش میدهم که بقیه بهم میگویند وای چرا اینقدر استرس داری؟ منم استرس گرفتم. من اسمش را جدی گرفتن کار میگذارم.
-دو سال پیش، یک مسیر دو ساعته را کنار دوست نوجوانی سپری کردم که طرفدار پروپاقرص دنیای مد و فشن بود. من هیچکدامشان را نمیشناختم و او با حوصله تکتکشان را به من معرفی میکرد و عکسهای اینستاگرامشان را نشانم میداد. اما هیچکدامشان در ذهنم از هم متمایز نشدند. در کل، حافظه تصویریام کمی ضعیف است و چهرهها به یکباره در ذهنم ثبت نمیشوند. اما اینبار، خیلی هم تقصیر ذهنم نبود؛ همهٔ آنهایی که او به من نشان داد تناسب اندامی یکسانی داشتند، موهایشان یک حالت بود و صورتشان همه برنزه. چشم و ابروها همه زیبا و بینیهاشان هم تراشخورده بود. نگاههاشان هم همه نافذ و مخاطبکش! ذهنم با این همه شباهت بیگانه است؛ تا حدی ما افراد را با تفاوتهایشان به خاطر میسپاریم.
-حرفهایمان را به راحتی نقض نکنیم. هم حرفهایی که به خودمان میزنیم و هم حرفهایی که به دیگران میزنیم. حالا خواب ماندن و فراموش کردن توجیهپذیر است اما یکهو و بدون توضیح از ادعاها و مخالفتهای سفتوسختمان برنگردیم. تصویر قدرتمندتری از ما در ذهن خودمان و بقیه خراب میشود.
چه بسا هیجانات جذابی که دیگران مشتاق انها هستند، برای ماجذاب نیستند.
ممنونم از وقتی که برای خوندن نوشتهم گذاشتید:)