داشتم صبحانه میخوردم و همزمان کارهای امروزم را با خودم مرور میکردم و به صحبتهای مامانم گوش میکردم و لقمه میگرفتم و گردنم را مثل شترمرغ میکشیدم تا کج شوم و خودم را در آینه هم ببینم که سروکلهی فکری درخشان در ذهنم پیدا شد.
-چه عجب از این طرفا فکر عزیز؟
+منظورت اینه که از دیدنم خوشحالی؟
-بله. ببخشید. آخه خیلی وقته نبودی.
+تو در دنیایی دیگر سیر میکنی و اینجا نیستی. هر بیتوجهیات، سرکوبگر یک فکری است که با صد اشتیاق خودش را به تو رسانده تا خوشحالت کند.
-توجه کردنم مریض شده بود. خودش نیاز به مراقبت و توجه داشت. اگر میتوانی به دل نگیر. حالا از آن فکر درخشان رونمایی کن.
+میخواستم بگویم همگی در پی الهام هستیم. یک کانال تلویزیونی اتفاقی، یک دوست قدیمی، یک نوشته، یک پیام روی بیلبورد، دیدن اتفاقی پست یک نفر در شبکههای اجتماعی، حتی یک فکری که به ذهنمان میرسد میتوانند در دلمان جرقهای بزنند. این جرقه، کمی حوالی دلمان را روشن میکند تا جلوی پایمان را ببینیم و جلوتر برویم. جلوتر که رفتیم باز هم الهام را میجوییم و وقتی یافتیماش باز به مسیرمان ادامه میدهیم. گاهی الهاممان را دیرتر پیدا میکنیم و اندکی در تاریکی و سردی درونمان میمانیم. تاریکی و سردی هوای هر چیزی را از سر آدم میاندازد و دلش را پر از ترس و ناامیدی میکند.
-خب باید چیکار کنیم؟
+نباید اینجوری فکر کنی که مثلا فلان کار را انجام دهی، یک دکمهای را بزنی، یک قرص بخوری، تا فلان جا بروی و برگردی ببینی همه چیز رو به راه شده است. باید از میان همان سردرگمیهایت راه را بیابی. بلاخره که دلت برای انجام کاری، صدایی، آدمی، فکری، احساسی چیزی تنگ میشود و خب بلاخره تصمیم میگیری که دست و پا کنی و آن را چاره کنی. زمان میبرد. مار بوآ را میشناسی؟
-همونی که توی داستان شازده کوچولو اینا فیل رو قورت داده بود و تا چند ماه طول میکشه تا طعمههاش رو هضم کنه؟
+آره. ما هم بعضی موضوعات رو تا مدتها، دو سه روز، یک ماه، هفت ماه، دو و نیم سال و …، درون خودمون حمل میکنیم تا حلش کنیم، هضمش کنیم، فراموشش کنیم یا هر بلای دیگهای سرشون بیاریم تا دوباره دلمون برای چیزی تنگ بشه و پیگیرش بشیم.