
دو نکتهای که امروز یاد گرفتم:
۱- بردارم داشت از دوستش صحبت میکرد که از روی یکدنده بودن موقعیت خوبی را از دست داده است. میتوانست با کمی مهارت اگر نه از تمام آن موقعیت، بلکه حداقل به یک رابطه برد-برد میرسید. با شنیدن داستانش به این فکر کردم که چه ظرفیتها و امکانهایی در ما هست اما کمترین میزان آنها را استفاده میکنیم. با یادگیری مهارتهای مختلف ظرفیتمان را بیشتر میکنیم و به جای پاک کردن صورت مسئله، مسائل را راحتتر حلوفصل میکنیم و به سراغ موقعیتهای بزرگتر میرویم. همواره امکان بهتر شدن همهمان وجود دارد.
۲- بعد از مدتها امروز یک چت نسبتا طولانی و یک گفتگوی یک و نیم ساعته با دوتا از دوستانم داشتم. دوستان قدیمیای که مدت طولانیای یکدیگر را ندیدهایم. یکی از ارتباطها از یک احوالپرسی و دیگری از دادن یک خبر شروع شد ولی فکرش را هم نمیکردیم که ادامهاش اینقدر باکیفیت باشد. به چند تا لحظه «عه! آهان»، «آره راست میگی»، «چه خوب شد گفتی» و … رسیدیم. پیشنهادهایی کردیم، حمایتهایی کردیم، دلهایمان قرصتر شد. گفتگو اگر گفتگو باشد مانند مسیری است که تو را به مقصدی میرساند. آخر یک گفتگو موضوع شفافتری در دستمان باقی میماند. در آخر خوشحال شدم که هر سه دغدغههای نسبتا جدیای درباره انجام کارهای موردعلاقهمان و یادگیری و مفید و مؤثر بودنمان داریم.
یک ساعت و نیم گفتگوی تلفنی گلوی آدم را خشک میکند ولی مهمتر از خشک شدن گلو، یک ساعت و نیم صحبت کردن است در موقعی که ارتباطات این روزهایمان از چند کلمه فراتر نمیرود، از اوایلش صحبتها به بنبست میخورد، حوصلهای برای یک گفتگوی عمیق و طولانی نمانده است و به صحبتهایی سطحی و الکی دل خوشکن دلگرمیم. میخواهیم یک جواب سر سرکی بدهیم و ماجرا تمام شود. پس کی طعم یک گفتگوی عمیق را بچشیم که در آن انگیخته شویم و تمام حواسمان را بیاوریم وسط؟ که یاد بگیریم بیشترین گشودگی را در برابر نظرات جدید و کمترین تعصب را روی نظرات خودمان داشته باشیم؟