یک:
قدرت کلمات تنها به حرفهای قلمبه سلمبهای که پشت سر هم ردیف میکنیم، صدایمان را بالا میبریم و به هم میزنیم نیست که. باید معیار دیگری نیز باشد تا نشان دهد آن کلمات چقدر از صافی روحمان گذشته است و چقدر منزه از آلودگیهای زبانی است. تا نشان دهد چقدر در میان خرتوپرتهایمان گشتهایم تا بهترینش را پیدا کنیم. گاهی عجز انسان در یافتن و بیان کلماتی است که بتواند در شان موضوعی بگوید. آگاهی از این عجز فلجکننده است.
خواندن و نوشتن هم تمرینی برای آگاهی از این عجز و هم بهبود آن است. هوا را از من بگیر، کلمات را نه. لازمشان دارم مبادا حس زیبایی را نتوانم توصیف کنم، مبادا چیزی را که در سر دارم نتوانم بگویم و فکرها در گلویم گیر کنند و خفه شوم.
دو:
میان کلیدهای کیبورد جستوخیز میکردم و کلمات بودند که از دستانم سُر میخوردند. یکهو سرم را آوردم بالا و مهمان ناخواندهای را روی صفحه دیدم. به آن خیره شدم اما نشناختمش. بیشتر که فکر کردم دیدم به جای گوینده نوشتهام «گوشنده». یک حرف اشتباهی کلمه جدیدی را خلق کرده بود. از یک خطای انسانی کلمهای متولد شده بود. نسبت بهش احساس مالکیت پیدا کردم. چند بار با خودم تکرارش کردم تا آوایش به گوشم بنشیند. چند بار هم از رویش نوشتم تا قد و بالایش به چشمام بنشیند. گفتم اگر آن گوینده است و میگوید پس این هم میشود گوشنده و گوش میدهد. از این کشف خود بسی شادمانم!