میخواستم به مناسبت سال نو یک متن با بیتی از حافظ بنویسم. هر چه فکر کردم بیتی یادم نیامد. نمیخواستم برای نوشتن متن، دیوان حافظ را ورق بزنم و یکی را انتخاب کنم. در این مدت که خواندن شعر را شروع کرده و چند دهتایی شعر از حافظ و مولانا خواندهام، توقع داشتم که حداقل یک بیتشان یادم بیاید.
هر شعر را چند بار میخوانم تا هم به یک آهنگی از کلمات برسم و هم حرفهایش را مثل برگ یک گل حس کنم.هر شعر بعد از خواندن، مثل یک موسیقی زیبا در ذهنم میماند ولی زود میپرد. مثل همین حالا که به یک بیت شعر نیاز دارم از همانهایی که خواندهام؛ ولی یادم نمیآید. البته نتایج جستجوهای ذهنیام، دو نتیجه را نشان میدهد:
« یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم»
و
« به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است»
اما من شعر دیگری میخواهم. از نوشتن متن سال نو منصرف میشوم. یاد نوشتهای از رالف والدو امرسون میافتم که چند روز قبل خوانده بودم:
« کتابهایی که خواندهام و غذاهایی که خوردهام را به یاد نمیآورم اما هر دو به ساختن من کمک کردهاند.»
و
«آنچه وارد ذهنتان میشود بر افکارتان تاثیر میگذارد و کیفیت افکارتان، نتیجه زندگیتان را رقم میزند.»
از یاد بردن مطالبی که میخوانیم نگرانکننده نیست مهم همان خواندن است. باید بیشتر مراقب ورودی ذهنمان باشیم. خصوصا حالا که شبکههای اجتماعیِ همیشه در صحنه، در تامین خوراک ذهنیمان سنگ تمام میگذارند. ولی این خوراک از حد که بگذرد سمی میشود؛ قوه تمرکز را از کار میاندازد، از کتاب دور و وابستة و درگیر خودش میکند، ما را به حاشیهها میبرد و در نهایت چیز زیادی از ما نمیسازد.