یک جمله از ویرجینیا ولف، در کتاب اتاقی از آن خود، چشمم را گرفته است. البته ربطی به موضوع کتاب ندارد. بلاخره بخشی از لذت کتاب خواندن کشف همین جملات و عبارتهای زیباست. خانم ویرجینیا میگوید: «عجیب است که چگونه قطعه شعری ذهن را مشغول میکند و پاها را وا میدارد تا با ضرباهنگ آن در جاده حرکت کند.»
وه که چه حس آشنایی اگر از قدم زدن و راه رفتن لذت میبری. این جمله از آن جهت برایم ملموس بود که تازگیها یک عادت کوچک جدید به روزهایم اضافه شده است. بعدازظهرها حدود یک ساعتی میروم به پارک محلمان. مسیر به مسیرش را قدم میزنم، نگاه کردن به دور دستها را تمرین میکنم، ارتفاع درختها را برانداز میکنم، سرم را بالا میگیرم و منظره آسمان را میبینم. وسیلههای ورزشی را امتحان میکنم، اما هیچکدامشان آن حالوهوایی را که در مدرسه با زینب سوار آنها میشدیم ندارند. سرد و بیروح شدهاند انگار.
دستهایم را توی جیبهایم میاندازم. جیبها از دیگر موهبات پاییز و زمستان هستند که خیلی به چشم نمیآیند. آنها دستها را از آویزان بودن نجات میدهند. تا ناگهان که میرسم جلوی در خانهمان. امروز بعد از چندین ماه، برای اولین بار همسایه جدیدمان را دیدم. در طی این چند ماه، فقط افتخار آشنایی با جیغهای بنفش دخترش را داشتم.
همین یک الف پیادهروی، روی حالوهوایم تاثیر داشته. حداقلش یک ساعت از گوشی و لپتاپ و کار و خانه و تمام متعلقاتش دورم. نمیخواهم به جایی بروم و نگران دیر رسیدن یا فراموش کردن چیزی نیستم. حداکثرش هم نگاهم میرود تا آن بالای درختها و کوهها و آسمانها. آهنگ گوش نمیکنم ولی پاها و نگاههایم ضرباهنگهای فکرم را میگیرند. قدمهای بلند بر میدارم یا کوتاه؟ نمیدانم. حواسم به موزاییکهای پارک است یا کجاها را نگاه میکنم را هم نمیدانم.
این روزها دارم با دنیای دیگری ارتباط میکنم. از فضای مجازی دورترم. فرصت بیشتری برای خواندن کتاب مییابم. فکر میکنم این تغییرات ریشه در همین پیادهرویام دارند. نمیدانم قبلا چرا نمیرفتم؟ عیبی ندارد، همین حالا که شروع کردهای هم خوب است. فقط ادامهاش بده.