امروز داشتم دراز نشست میرفتم. هنوز به تعداد مقررم نرسیده بودم که احساس خستگی کردم. وسطهایش بودم که گفتم کمی وقفه بدهم و دوباره شروع کنم. آن وقفه همانا و توقفم همانا. همین که توقف کردم هر چه خستگی بود به بدنم باز گشت. دیگر اصلا نتوانستم عزمم را جزم کنم و ادامه بدهم. بعضی وقفهها میشوند خط پایان.
در همان حین از این کشف ورزشیام هم خرسند بودم. هم از نکتهای که یاد میگیرم خوشحال میشوم و هم از اینکه خودم آن را کشف کردم.
در معنای فلسفیاش را نمیدانم اما مصداقش را در همین کارهای روزانهام، در همین وبلاگنویسیام میتوانم بیابم. کمی که از دور خارج میشوم، دیگر خارج میشوم. چه از روی بیحوصلگی باشد، چه کمالگرایی باشد، چه متمرکز نشدن ذهن باشد یا هر چیز دیگری، تمام خستگیها و افکار منفی به ذهنم هجوم میآورند و به تعلل بیشتری مرا وا میدارند. لغتنامهٔ دهخدا تعلل را اینگونه تعریف میکند: عذر انگیختن، بهانه آوردن، تاخیر کردن و سستی کردن. آیا اینها کافی نیست تا رفتهرفته دست از کاری بکشیم؟ اگر چه در برخی جاهای دیگر تردید کردن و توقف کردن برای ارزیابی و گرفتن تصمیم صحیحتر شاید به کار آیند، اما برای من ایجاد وقفه در نوشتن، خصوصا حالا که برایم تبدیل به یک کار روزانه شده است، حکم خط پایان را دارد.