بلاخره من هم وارد برنامه اینستاگرام شدم. گفتم اجتماعی است برای خودش و ببشتر با آن آشنا شوم. میدیدم کسی توی تلگرام نیست نگو جمعشان در اینستاگرام جمع بوده. در تمام طول عمرم این همه نفر را یکجا ندیده و اینقدر تنوع و حواسپرتی را تجربه نکرده بودم. مثل گردبادی است که تو را به داخل خودش میکشد. امروز بلاخره ظرفیتم تمام شد و خواستم پاکش کنم. دستم بند بود و کمی به تعویق افتاد.
در این حین به فکرم رسید که کمی صبر کن، ببین راهحل دیگری ندارد؟ دیدم من که دارم مینویسم، ترجمه هم میکنم، کتاب هم که میخوانم چرا از همینها استفاده نکنم و آنجا منتشرش نکنم؟ از تولید به مصرف. کمی هم زمان و توجهم را مدیریت کنم تا زیاد هدرشان ندهم. یاد این گفته افتادم که آدم قبل از عاشق شدن باید کاری برای خودش دست و پا کرده باشد کتابی نوشته باشد و … خوب یادم نیست اما در همین مایهها بود و دیدم که چه عجب یک جمله مناسب من پیدا شد. حالا عاشق شدن نه اینستاگرام رفتن؛ کتاب نوشتن نه وبلاگنوشتن. از خودم بابت این فکر تشکر کردم و گفتم تا هفته آینده راجع بهش فکر میکنم و نتیجه اش را بهت میگویم.
یک اصطلاح انگلیسی هست به نام To have a second thought، یعنی بیشتر که فکر میکنم میبینم که… و در مواقعی استفاده میشود که فکر و تصمیم جدیدی راجع به موضوعی به ذهنمان رسیده و یک شک و تردیدی نسبت به تصمیم اولمان پیدا میکنیم. همین فرایند برای خودش دنیایی است. مثلا داریم با دوستی درباره موضوعی صحبت میکنیم و بر نظر خودمان اصرار داریم ولی در یک آن میبینیم او هم حرفهای خوبی میزند و نسبت به موضع خودمان تردید پیدا میکنیم و میبینم که میشود طور دیگری هم باشد. در اینجاست که هم میتوان پا را در یک کفش کرد و روی همان نظر اول ایستاد و گفت خدا یکی و حرف مرد یکی یا رشادت به خرج داد و گفت آره، تو هم درست میگی بیشتر که فکر میکنم میبینم اینطوری هم میشه. و از طوردیگری دیدن لذت برد.
امروز که با این فکر دوم و تردید قبل آن آشنا شدم دیدم چقدر ذهنیت زیبایی است. آدم را یک مرحله بالاتر میبرد، سنجیدهتر است، موقعیتهای بیشتری در اختیارش قرار میدهد و بزرگترش میکند.