یک:
رابطههایی که میتونست عمیقتر بشه ولی نشد
ظرفیتهایی که میتونست شناخته بشه ولی نشد
یادگیریهایی که میتونست اتفاق بیوفته ولی نیوفتاد
آتشش دامن همهمان را میگیرد.
همهمان نصفه و نیمه ماندهایم در وسط راه. عده اندکی به زور خودشان را میرسانند و دیگرانی که نمیرسند.
دو:
یادمه یه چند باری با ندای درونم صحبت کردم. گفتگوی لذت بخشی بود. یادش بخیر.
سه:
صرفا مطالب رو توی ذهنم مرور میکنم برام کافی هست. دیگه زحمت نشستن و نوشتن یه پست وبلاگی یا آوردن اون افکار روی صفحه رو نمیدم به خودم. میگیم من به اون فکری که میخواستم رسیدم چرا دیگه یه انرژی و توان اضافه بذارم؟
چهار:
کم نیار. انرژیت رو بذار روی این. یه بار سرچ کن با کتاب آشنا شو. یه دنیای دیگهست. متمایز میشی. متمایز میشی. هزار نفر میرن یه کاری میکنن تو برو یه کار دیگه بکن. ثابت شدهست. کتاب که میخونی، اطلاعاتت میره بالا. ذهنت باز میشه. خوراک ذهنی به خودت میدی. دو روز دیگه نمیگی حوصله ندارم، افسرده شدم و از این حرفا. تغییر در راه است. بقیه میشینن درباره یه چیز دیگه حرف میزنن تو داری کار خودت رو انجام میدی.
پنج:
-چرا وبلاگ نمینویسم؟
+چون زمان و حوصله و تمرکز میخواد.
-خب تمرکز کن.
+سخته. میخوای با صفحه کاغذ سفید مواجه بشی سختت میشه. بیخیالش میشی. با یه مقاومت درونی مواجه میشی. باید با این مقاومت چه کرد؟
-باید کم کم باهاش راه اومد نباید بذاری بزرگ وبزرگتر بشه.
+آره همین الانم داره به اندازه کافی بزرگ میشه. اونایی که سرشون رو به جاهای بینتیجه و بیحاصل و دستاورد گرم میکنن دارن از یه چیز بزرگتر از حل یک مسئله بزرگتر فرار میکنن. نکنه اینجوری باشم. نه، از چیزی فرار نمیکنم من.
شش:
آدمایی که فقط میزائند رو دوست ندارم. باید مولد باشیم ولی نه فقط مولد فرزند. در چیزهای دیگر هم باید مولد باشیم.
هفت:
محمدرضای هشت ساله صحبتهای قشنگتری داشت نسبت به بقیه. همهش دغدغهشون رنگ موهای تکراریشون بود. کوتاهی بلندی موهاشون. بلندمدتترین برنامهشون رنگ موهاشون برای عید بود. صحبتهای محمدرضای هشت ساله برام جذابتر بود وقتی داشت میگفت معلم امسالمون رو دوست ندارم. گفتم چرا؟ گفت چون یکی از بچهها کتابش رو نیاورده بود، گفت خانم اجازه من کتابم رو نیاوردم. خانم هم گفت به من چه!
هشت:
من دارم چیزهایی رو کشف میکنم که روحم رو سیراب میکنن. یه خلأهایی توی زندگیهامون داریم همهمون. به هر جایی هم برسیم باز اونو حس میکنیم. تلاشهامون به ما این حس رو میده که داریم در جهت پر کردن اون خلأ یه قدم بر میداریم. اینجوریهاست خلاصه.
نه:
همین که آدم روحیه بالای خودش رو با همه تقسیم کنه خودش بزرگترین عشقه.
ده:
الان آذرماه سال نود و هشت شمسی هست. اینقدر همه چی شعاری شده که اصلا نمیفهمی اصل چیه بدل چیه.
پینوشت: از میان آزادنویسیهایم در پاییز ۹۸. گاهی وقتها باورم نمیشود بعضی مطالب را خودم نوشته باشم. با خواندنشان شاخ در میاورم. وقتی در حالت عادی، بخواهم تلاش کنم حرف مهمی بزنم ذهنم یاری نمیکند. ولی توی نوشتن، و به خصوص در آزادنویسی، کلمات خودشان جریان مییابند. نه که سطح نوشتههایم بالا باشد، نه، سطحش نسبت به حالتهای عادیام بالاتر است. یادم نمیآید تا حالا توی عمرم سورپرایز شده باشم(بله، موافقم که بیچاره من!) ولی توی نوشتن چنین حسی را تجربه کردهام