روث گوردون میگوید:«شجاعت مثل عضله است باید از آن استفاده کنی تا پرورشاش دهی.» من هم به این نتیجه رسیدهام که برای پروراندن عضله نویسندگی باید بیشتر بنویسم. نه اینکه یک عالمه مطلب نوشته باشم و به این نتیجه رسیده باشم نه، از ننوشتن و کم نوشتن به آن پی بردهام. وقتی نکتهای را در کتابی مییابم، فکری به ذهنم خطور میکند، به نتیجهای میرسم، دوست دارم مطلبی را برای خودم بازتر کنم، شوق نوشتن از این و آن را دارم و…ابتدا در ذهنم مرورشان میکنم و میگویم حتما این را مینویسم.
تقریبا همه روزه فایل ورد روزانهنویسیام را باز میکنم. لحظه موعود فرا میرسد. حالا میتوانم تمام چیزهایی که در ذهن داشتم را بنویسم.
+لطفا به آن فکرهای قشنگم بگویید بیاید روی صفحه.
ـ بنشین تا بیاید!
از هر چیزی شروع میکنم به نوشتن. ذهنم نوشتن از برخوردی که یک ساعت قبل با دوستی داشتهام، وسیله جدیدی که خریدهام، موضوعی که خانوادهام دربارهاش گفتگو میکنند و من نوشتن را به بودن در گفتگویشان ترجیح دادهام را از آن مطلبی که میخواستم دربارهاش بنویسم جدیتر گرفتهاست. گریزی به چند جای دیگر هم میزند.چقدر دلش پر است هر چه میگوید تمامی ندارد. از این شاخه میپرد به آن شاخه. من هم که فقط نظارهگر هستم. گاهی من خسته میشوم و گاهی او. من که خسته شوم به اولین هزار کلمهای که برسم فایل را میبندم و میروم دنبال کار دیگری. وقتی که او از این جستوخیز خسته شود به کناری آرام می گیرد و نوشتن را با تمرکز بیشتری ادامه میدهیم. معمولا دو سه هزار کلمه مینویسم. روزهایی که بیشتر مینویسم و در دل این نوشتههایم به نکتهای میرسم خون تازهای در رگهایم به جریان میافتد.
نوشتن به سان چشمهای است که از عمق جانمان میجوشد. چشمه از دل سنگ راهی به بیرون مییابد تا آب گوارایی را بر زمین جاری کند. نوشتن نیز راهی برای جاری کردن اندیشهها و ایدههای پستوی ذهنمان است که باید از میان روزمرگیها و دغدغههای روزانه ذهنمان راهی به بیرون پیدا کنند.
با کلمات روحمان را سیراب کنیم. البته آب را باید از سرچشمه نوشید؛ کتابها. کتابها پر از اندیشهها و نکتههای ناب هستند.