در طی همین یک ماه گذشته، دست دو تصمیم را گرفتم و در همینجا هم ثبتشان کردم. یکیشان بلوکبندی زمانم بود و دیگری شروع کردن به حفظ شعرهای حافظ. از گرفتن این تصمیمها بسی خوشحال بودم و امیدوارم میکردند. فکر میکردم دیگر با اینها به همه چیز میرسم. روز اول خیلی خوب پیش رفت. اما روز دوم، مهمان آمد و هر چه رشته بودم پنبه شد. گفتم از فردا جدی میگیرمش. روز سوم، آموزشگاهها بعد از چهارماه باز و کلاسهای زبان شروع شدند. روز چهارم، باز هم مهمان. روز پنجم را یادم نیست اما حتما بهانهای پیدا کرده بودم.
دقیقا از روزی که میخواهیم تصمیم جدیدی را عملی کنیم، آنقدر کارها درهموبرهم میشود، کارهای جدیدی پیدا میشود، جاهای جدیدی از بدنمان درد میگیرد، خلقوخویمان به گونهای عوض میشود که حوصله انجام کاری را نداریم و … که از خیر عملی کردن آن تصمیم میگذریم. اکثر اوقات، تصمیم گرفتنهایمان را جشن میگیریم تا دستاوردهایمان را.
شش ماهِ آزگار هی میخواهیم کاری را شروع کنیم. درست است که لااقل از این بلاتکلیفی که نمیدانم چیکار کنم در میآییم، اما درگیر بلاتکلیفیِ اجرا کردن میشویم. مشکلات و پیشامدهای زندگی هیچ وقت تمامی ندارند. هیچ وقتِ هیچ وقت. همیشه کارها و دغدغههای جدیدتری برای پرداختن به آنها وجود دارند. اوضاع بهتر نمیشود، این ما هستیم که باید خودمان را بهتر کنیم.
تصمیمهایی که میگیریم مثل ماهی از دستمان سُر میخورند، باید از نو بگیریمشان. امروز مجددا بلوکبندی زمانی را تمرین کردم. فعلا به همان خواندن حافظ اکتفا میکنم. در خواندنش خام هستم چه برسد به حفظش. خوب بخوانمش، خودش کار خودش را میکند.
شاید بهتر باشد دست از گرفتن تصمیمهای جدید برداریم و سراغی از تصمیمهای قبلیمان بگیریم. ببینیم چه بلایی سرشان آمده است که پیدایشان نیست. واقعا تصمیم مناسبی نبوده یا خودمان پای آن نایستادهایم.