+زهرا جون، خب یک ساعته زل زدی به صفحهی خالی لپتاپ منتظری چیزی از اون تو بهت وحی بشه؟ پیچیش مویی میبینی؟ حواست کجاست؟ نمینویسی برو بخواب.
-یه چیزی هست نوک زبونمه، ولی برای نوشتنش خستهم.
+خسته از چی؟
-اول میخواستم از یه چیزی بنویسم، بعدش خواستم از یه چیز دیگه بنویسم و با فکر کردن به انتخاب بین این دو تا خسته شدم.
+بیا بشین روی این چارپایه. یه نفسی تازه کن بعد برو.
-یه لیوان شربت هم میشه بدید؟
+حتما. بفرمائید.
+ببین برنامه نداری برای نوشتن و میذاری برای آخر شب که ذهنت خستهست.
-نخیر. برنامه روزانه دارم. همه لحظههایی که فکر نوشتنی رو در سر دارم، مشغول برنامهریزی براش هستم. من فقط امروزم و حس و حال امروزم رو در اختیار دارم و میشناسم و طبق همین کارهام رو پیش میبرم. نظری راجع به فردا ندارم.
+این فکرت خوبه ولی میتوانی به کارهات جهت بدی و هدفمند جلو ببریشون.
-وقتی همینجوری و طبق برنامه و حس و حال هر روزم پیش رفتم، حتما کارهام جهت هم میگیره. حالا جهتش فرق میکنه ولی بلاخره جهته دیگه.
+… ادامه دارد