این شهریور، وبلاگم دو ساله شد. داشتم کمکم به خودم غره میشدم که دارم مرتب مینویسم و دیگر نوشتن از من جدا نمیشود و اینها که یکهو پتکی خورد به سرم. کلی سؤال در سرم میچرخید که چرا اینقدر به نوشتههای روزانهای که منتشر میکنی دلخوشی؟ نوشتن دیگر به عادت تو تبدیل شده زهرا. هی هر شب، قبل از خواب، یک پست وبلاگی. نمیدانم این خوب است یا بد. چیزی پیدا میکنی، مینویسی، پروبال بهش میدهی و منتشر میکنی و دلخوش به نوشتنات هستی؟ نوشتن باید این باشد؟ خلاقیتی؟ تنوعی؟ پیشرفتی؟ سخن تازهای؟
در تمام این یک ماه داشتم خودم را از زاویههای دیگر میدیدم. تا حالا در جایی نگفتهام که مینویسم تا با خیال راحت به این کُنج بخزم. مگر اینکه موقعیتش خیلی جور باشد، یعنی اول یکی دو نفر دیگر بگویند که اهل نوشتناند، بعد من بگویم عه چه خوب! من هم. جلوی آنها راحتم. همین چند روز پیش که توی آموزشگاه، یکی از دوستانم به بقیه معلمها گفت زهرا نویسنده است، اصلا حس خوبی پیدا نکردم! خیلی اغراق داشت. چند تا عه! واقعا؟ آفرین تحویل گرفتم که نمیدانستم باهاشان چه کنم.
خیلی قبلتر هم یکی گفت نوشتههایت بهت نمیآید و فورا یک چرای بزرگ روی کلهام سبز شد که هنوز هم هست. کسی که مینویسد مگر باید چجوری باشد؟ نوشتههای ما، عمیقترین حرفها و نظرات مان هستند. توی روابطمان فرصت نمیشود اینقدر حرفای عمیق به هم بزنیم. ظرفیتش را نداریم. فکر میکنم این نشانه خوبی نیست که اولین حرفهای عمیقمان را روی کاغذ بیاوریم. حداقل یک نفر باید باشد که بگوید آره جنس نوشتههات مثل جنس حرفاته و فقط بعضی جاهایش برایش تازگی داشته باشد.
دوست دیگری هم بهم گفت دنیایت خیلی قشنگ است. گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت از نوشتههایت. باز هم خوشحال نشدم. انگار دارم از میان پرِ قو مینویسم و فقط زیبا میبینم و زیبا میاندیشم و از زیباییها مینویسم. اگر دنیایم زیبا به نظر میرسد، پس با نازیباییهایی که وجود دارند، میبینم، میشنوم و در خودم احساس میکنم چه کنم؟ اصلا تکلیفمان با این نازیباییها باید چه باشد؟
اینها برخی از موضوعهایی بودند که در این مدت ذهنم را مشغول کرده بودند و البته تردید نوشتن به جانم انداخته بودند.