اوایل که نوشتن را جدی گرفته بودم، ذهنم از آن پر بود. از این بنویسم، از آن بنویسم و … روزها به سوژههایی که میخواستم بنویسم فکر میکردم و توی ذهنم ادامهشان میدادم. بعضیهایشان وارد روزانهنویسیهایم میشدند، بعضیهایشان هم فراموش میشدند.
برای وبلاگنویسی وسواس بیشتری داشتم. ایدهام را پیدا میکردم، اما به نظرم ناقص میآمد. میرفت توی فهرست پیشنویسها. روزهای بعدش، به صورت اتفاقی نکتهای به ذهنم خطور میکرد که قطعهٔ تکمیلکنندهٔ آن پیشنویس میشد. توی نوشتههای وبلاگیام این اتفاق زیاد رخ داده است. نوشتههایم را جمله به جمله روی هم گذاشتهام. یا بخشی از آنها را یادداشت میکنم تا در روزی دیگر نیمهٔ گمشدهشان پیدا شود، یا حین نوشتن، نیمهٔ گمشدهشان را پیدا میکنند.
وقتی اولین ایدهها یا فکرهای جالبی که به ذهنمان میرسند را جدی بگیریم، ناخودآگاه ذهنمان درگیرش میشود. یک ذوقی برای فکرها و کلماتی که به ذهنمان میرسند باید داشته باشیم تا این اتفاق بیوفتد. علاوه بر دفترچه یادداشت، آنها در گوشهٔ ذهنمان نیز میمانند و هر فکر و ایدهٔ مرتبطی که از کنارشان گذر کنند را میقاپند، و اینگونه آن فکر خام اولیهٔ پخته میشود. البته ما هم باید آن فکرها را تا فرار نکردهاند، بقاپیم و بنویسیم.
در نوشتههای شاهین کلانتری، عبارت «خیس خوردن ایدهها توی ذهن» را پیدا کردم که به نظرم میتواند مناسب این وضعیت باشد. بعد از مدتی، این فرایند در ذهنمان تثبیت میشود و در همهٔ زمینههای زندگیمان به کار میآید. یک جورایی خشت روی خشت فکر کردن است تا کاخ بلندی بسازیم! امروز، نه برای نوشتن، بلکه برای موضوعی که دو روز پیش راهحلی برایش نداشتم، به جواب رسیدم و این فرایند را به عینه دیدم.
به نظر من، باید ذهنمان را هم برای اینکار آماده کنیم. حالوهوایی که کتاب خواندن به ذهن میدهد، فکرها و ایدههای مختلفی را در ذهن ایجاد میکند و یک گوش به زنگ بودنی در ما ایجاد میکند تا آنها را بقاپیم. کتابها ذهنمان را حاصلخیز میکند.