یک:
از خصوصیات بارز وی این بود که نسبت به قلم و کاغذ بیتفاوت نبود. دفترچهام را که کنار دستم دید، آن را گرفت و خودش هم شروع به نوشتن کرد. چند خطی نوشت و پرسید: «ه دوچشم از کجا شروع میشود؟» معلوم نیست در اول رویاروییاش با حروف الفبا، چقدر آنها را اجق وجق یافته. و حالا کمکم دارد با آنها آشنا میشود تا برای یک عمر نقششان را بر ذهنش حکاکی کند.
سؤال داشتن، آدمها را زیبا میکند. البته نه خود سؤال، بلکه این عادتی که در آنها نهادینه میشود تا در پیِ یافتنِ ندانستههایشان برآیند. جوینده، بلاخره چیزی میيابد. آنقدر ه دوچشم را مینویسی و میبینی و میخوانی تا چشم بسته هم بتوانی بنویسیاش. امیدوارم آن وقت، سؤالهای بزرگتری داشته باشی و نسبت بهشان بیتفاوت نباشی.
دو:
از حقایق ناراحتکننده این است که ببینی آنهایی که زمانی پر از شور و اشتیاق بودهاند، اکنون پر و بالشان گرفته شده. زندگی در مسیرش چه شگفتانهها که برای افراد ندارد. اگر تصمیم خودشان باشد که این شور و اشتیاقی که به بیرون میپراکندند را حالا به دنیای درونشان معطوف کنند و با آن راحت باشند که هیچ، راضی هستیم به رضایشان. ولی اگر تقصیر شرایط زمانه باشد که خاک بر سرت دنیا!