این دومین کتابخوانی گروهیمان است که کتابی را انتخاب میکنیم، صفحات مشخصی را میخوانیم و در زمانی مقرر با هم به اشتراک میگذاریم. کتاب قبلیمان، جزء از کل بود که من نصفش را با گروه خواندم و نصف دیگرش را به تنهایی. چون گروه کتابخوانیمان در اینستاگرام متولد شد و هنوز هم آنجاست و من وسطهای کتاب، اینستاگرامم را برای مدتی پاک کردم.
بله بله، میدانم که گروه توی اینستاگرام است کتاب که دست خودم است، امان از تنبلی و پشتگوشاندازی! البته فهمیدم که خود گروه هم بخشی از انگیزه برای خواندن است. گروهی خواندن حس متفاوتی از تنهایی خواندن دارد. حسی که گروهی خواندن دارد این است که تهِ دلت خوشحالی خواندههایت را با افرادی درمیان میگذاری و به برداشتهای آنها هم گوش میکنی. جزء از کل را تمام کردهام، اما هنوز پست وبلاگیاش را تکمیل نکردهام و همانطور نصفهونیمه مانده است.
کتاب جدیدمان، «عقاید یک دلقک» از هاینریش بُل است. قبلترها فکر میکردم اسمش هانریش بِل است. این از اولین نکتهای که از این کتاب یاد گرفتم. در این پنجاه صفحهای از آن خواندهام چیز زیادی دستگیرم نشده، فقط از روی اینکه مشتاقم ادامهاش را بخوانم، احساس میکنم کتاب خوبی است. من ترجمه شریف لنکرانی از انتشارات امیرکبیر را میخوانم.
داستان دربارهٔ دلقکی است که از پس ماسکی که میزند حقایقی را افشا میکند. مترجم در ابتدای کتاب گفته است که انتقاد اجتماعیاش خالی از هرگونه رنگوبوی ایدئولوژیک یا دفاع ایدئولوژیک است. عالیتر از این نمیشود. یاد این جمله افتادم که «اگر ایده و فکری داشته باشی، آن در اختیار توست و اگر ایدئولوژی داشته باشی تو در اختیار آنی.»
این هم جملههایی از کتاب عقاید یک دلقک که برایم جالبتر بودهاند:
-ولی من، یک خاصیت دیگر خودم را فراموش کردم معرفی کنم و آن بیتفاوتی است، و این صفت است که میتواند در مقابل خطر مقاومت کند.
-ابتدا دستهجمعی دعا خواندند و من در تمام مدت نمیدانستم با دستها و صورتم چه بکنم.
-فکر میکردم که یک خانه شاید بیش از یک وسیلهٔ گولزدن است. من هیچوقت در یکجا بند نشدهام و هیچوقت هم نخواهم شد.
۹۹/۶/۲۸
توجهی که دلقک به احساسات و رفتارهای انسانی دارد و بیان آن با جزئیات بیش از همه توجهم را جلب کرده است:
من نشانههای احساس استراحت را به هرصورتی که باشد با اشتیاق احساس میکنم؛ وقتی یک کارگر مزدش را در جیبش میگذارد و سوار موتورش میشود یا هنگامی که یک دلال بورس گوشی تلفن را زمین میگذارد، دفترچه یادداشتش را توی کشوی میز مینهد و کشو را قفل میکند یا اینکه وقتی یک فروشندهٔ مغازهٔ خواربارفروشی پیشبندش را باز میکند، دستهایش را میشوید و جلوی آینه موهایش را مرتب میکند و به لبش ماتیک میمالد و ناگهان غیبش میزند. تمام اینها چان برایم انسانی است که خودم برای خودم غیرانسانی جلوه میکنم.
-این توجه دلقک به روح و روان را دوست داشتم:
گفتم کار خیلی فوری دارم.
گفت: کسی مرده؟
گفتم: نه، ولی چیزی شبیه این.
گفت: تصادف شدید اتومبیل؟
گفتم: نه، یک تصادف داخلی.
با صدایی آرامتر گفت: آخ، خونریزی داخلی.
گفتم: نه، روحی، یک مسئله روحی است.
گویا این کلمه برایش نامفهوم بود، مدتی به طرزی سرد سکوت کرد.
-این تفکیک ارزشهای واقعی از ناواقعی را هم دوست داشتم:
پسرم، فرق میکند که آدم در جنگی که یک کمپانی صابونسازی راه انداخته کشته شود یا به خاطر چیزی بمیرد که بتوان به آن اعتقاد داشت.
-توجهش به چیزهای کوچک و اینکه چیزهای کوچک هم میتوانست احساساتش را برانگیزد را هم دوست داشتم:
ولی همین که او به من گفت «برو» و «بروید» نگفت، برای من کار تمام شده بود. در این کلمه کوچک آنقدر محبت نهفته بود که من فکر میکردم برای یک عمر کافی خواهد بود، داشتم به گریه میافتادم.
-توصیفهایش را هم دوست دارم:
-او چنان نزدیک تلفن میشود و خود را به گوشی میچسباند که من همیشه میترسم نکند آب دهانش به روی صورتم بپرد.
-یک هنرمند بیوجدان هزار بار بیش از یک نمایندهٔ باوجدان شرف دارد و اسلحهای دارد که کسی در مقابل آن قادر به مقاومت نیست؛ آگاهی به این حقیقت که یک هنرمند غیر از کاری میکند نمیتواند بکند.
-یک هنرمند مثل زنی است که کاری جز عشق ورزیدن نمیداند و گول هر نرهخر کوچهگرد را میخورد.
آنقدری که دلقک ماری را دوست داشته، ماری او را دوست نداشته است از آنجا که دلقک میگوید: من به صدای ماری احتیاج دارم، اما ماری همیشه میگوید من (دلقک) به یک همبازی احتیاج دارم تا برنامهام تا این حد خستهکننده نباشد.
۹۹/۷/۷
کتاب عقاید دلقک را چند روز پیش تمام کردم. تجربه خوبی برایم بود؛ الان یک نفر بیشتر در دنیا میشناسم، فرقی نمیکند در جهان واقعی یا در جهان ادبیات. نه تنها من میشناسمش بلکه به دوست مشترکی میان من و دوستان گروه کتابخوانیمان هم تبدیل شده است.
دلقک، فکرهایش را بهروشنی، صادقانه و به زبانی ساده بیان میکند. با هرچه موافق باشد میگوید، با هر چه مخالف باشد هم. مصلحت نمیداند. دلقک از آنهایی است که در عشق، دیگری را برخودش ترجیح داده و خودش را فقط در آینهٔ دیگری زیبا میبیند. تمام توصیفهای خوب از آنِ اوست و بدون او هیچ است. خودش میگوید عشق این است؛ تجربهای یکباره و بیهمتا. تکرار شود از دهن میافتد و اسمش را خیانت میگذارد. اما وقتی رابطهشان ادامه نمییابد از او و تمام چیزهایی که از او دریافت میکرد به یکباره تهی میشود. از خودش چیزی نداشت با آن سر کند؛ شاید باوری به خودش، یافتن خودش یا توانایی پذیرشی.
این هم جملات برگزیده من از این کتاب:
-گفت: درحالی که این همه پول برای تربیتت خرج کردهام.
این جمله باید لحن مزاحآمیز در بر داشته باشد، همانطور که یک پدر هفتاد ساله با پسر کاملا بزرگش صحبت میکند، ولی او نتوانست این حالت را در جملهاش بگنجاند، کلمهٔ پول مانع شد.
-از وقتی او رفته است، دیگر نمیتوانم تمرین صورت بکنم. میترسم دیوانه بشوم. وقتی تمرین تمام میشد آنقدر به ماری نزدیک میشدم که خودم را در چشمانش میدیدم؛ کوچک، کمی درهم و برهم ولی قابل شناخت. به هر حال این من بودم همان کسی که در آیینه از او میترسیدم.
-حتی زنگ تلفن هم نتوانست رخوتم را درهم بشکند.
-وقتی باد در گیسوانت بازی میکند، میدانم که مال منی.
-اگر خواب بود او را بیدار میکردم که به موقع به کلیسا برود. به کرات پول تاکسی به او میدادم که سروقت برسد. (دلقک با اینکه مخالف کلیسا بود، اما به رفتارها و عقاید ماری احترام میگذاشت.)
-فقط در افسانه کودکان است که سکهها چنان برق میزنند که آدم آنها را پیدا کند.
-برای اولین بار حس کردم که اشیای کسی که میرود یا میمیرد چقدر وحشتناکند.
-هر کس میخواند هنوز زنده است و به هر کس غذا مزه میکند، هنوز از دست نرفته است.
-اینکه یکی از ده میلیون او را خوب نیافته بود، خودپسندیاش را سخت جریحهدار کرده بود.