در خورجین کلماتم میگشتم تا واژهای برای توصیف حالم پیدا کنم. چالش درونی را یافتم. گفت اسمش کشمکش درونی یا همان اینر کنفلیکت (inner conflict) هست و گاهی وقتا خوبه. این تاییدش خیالم را راحت کرد که مسئله جدیای ندارم. گاهی وقتا داشتناش خوب است. از معادل انگلیسیاش هم خوشم آمد.
گاهی وقتا با مسئلهای چغر و بد بدن دست به یغه میشوم. نه شکست میخورد و نه شکست میدهد. کشاکش پایاپایی با هم داریم. تا حد فروپاشی افکار و احوالم پیش میرود. انگار از آن مسائل بنیادین زندگی است. نمیتوانم پاسخ موجود را بپذیرم خودم هم عاجز از یافتن پاسخ برایش هستم. ذهن یک چیز میگوید اما به دل نمینشیند. تا آنجایی اهمیت مییابد که میخواهم دست از کار و زندگی بکشم و بروم پی یافتن جواب. در برابر کمک گرفتن هم مقاومت میکنم. سرسرکی رد شدن ازش را هم دوست ندارم.
ذهنم تازگیها درخواست مطالعه و نوشتن میکند. مدتی به همین منوال میگذرد. حالا دیگر ذهنم از یک گلاویز شدن نفسگیر با مسئلهای برگشته. آن شور و حرارتش خوابیده و دارد خستگی در میکند. یک غنایمی از این نبرد با خود به همراه آورده است. آن پاسخها و تلاشش برای دستیابی به آنها برایم پذیرفتنیترند. دستاوردها و نتایج و تصمیماتی که بعد از یک کشمکش درونی به آنها میرسیم مثل آهن آبدادهای* هستند که در ادامه مسیرمان هیچ چیز نمیتواند باعث زنگار بستناش شود.
*****
در ادامه مشاهداتم درباره نحوه سپری کردن زمانم، به این نکته رسیدم که یکی از علتهای بهرهوری پایین کشمکشهای درونیمان است که تمرکز و انرژیمان را به خود اختصاص میدهد. هر کشمکش درونیای بلاخره تمام میشود. من هم این اواخر دچارش بودم و حالا مانند مبارزی که از جنگ اگر تو را نکشت قویترت میکند برگشته است دارم عزمم را جزم میکنم.
هر آدمی باید در زندگیاش کشمکشهایی داشته باشد که بعد از آن تصمیمهای مهمی بگیرد.
* آهن آبداده درست است و نه آهن آبدیده.