-خانم، تو این خیابون، بنبست ولیعصر هست؟
+بنبست ولیعصر؟ اون تابلوی اونور خیابون رو میبینید، اون بنبست ولیعصر هست.
***
-آقا من نتونستم بکینگپودر رو پیدا کنم.
+قفسه ادویهها رو دیدید؟
-بله.
+الان میام میدم بهتون.
+اوناها بکینگپودر خانم!
و با نگاه آقای فروشنده، بکینگپودرها در قفسه ظاهر شدند. من واقعا همه قفسهها را گشته بودم، حتی از پودر برنج تا جوش شیرین، هر چیز سفیدی را که دیدم بررسی کردم ولی نبود که نبود. اینجا توانستم بگویم که بستهبندی بکینگپودر قبلی توی ذهنم بود و دنبال همان بستهبندی میگشتم و واقعا هم همینطور بود. کوچه را چه میتوانستم بگویم؟
این دو موضوع، همین اخیراً برایم اتفاق افتادهاند. بهشان فکر که میکردم، دیدم یک مزهٔ آشنایی دارند. خیابانها را درست رفته بودم ولی نزدیکیهای آن کوچه بنبست دیگر نتوانستم پیدایش کنم. قفسهها را خوب گشته بودم ولی باز هم از چشمم جا مانده بود. در هر دویشان، تا نزدیکشان رسیده بودم ولی انگار چشمانم بسته شده بودند. گفتم بیایم و تعمیماش بدهم به زندگی. توی زندگی هم گاهی دور خودمان میچرخیم ولی چیزی پیدا نمیکنیم. در این شرایط، حداقل میتوانم به خودم یادآوری کنم که راهحل در همین حوالیات است. نزدیکاش هستی. کمتر آشفته باش و بهتر ببین. آنچه میخواهی را دور از دسترس نبین. فکر نکن گم شدهای. تو در نزدیکیاش هستی. باشد که آرامتر شوم و بهتر ببینم.