امشب داشتم مستندی درباره آفریقا و کشور ساحل عاج را از تلویزیون میدیدم. فکر کنم شبکه سه بود. همیشه شناخت مردمان جدید و فرهنگهایشان را دوست داشتم خصوصا جاهای کمتر شناختهشده را. چهرهشان، موهای فرفریشان، چشمها، لبخندها و حجابشان بیشتر از همه توجهم را جلب کردند. من هم دقیقتر و با جزئیاتتر میدیدمشان تا بیشتر یادم بمانند. رسید به جایی که اهالی آن منطقه هدیهای به رسم یادگاری به فرد مستندساز دادند. آن هدیه همانا و حسودی من هم همانا. آخر مگر میشود دل آدم نخواهد لباس محلی مردمانی را که بیانگر تاریخ و فرهنگ و آداب و رسومشان است را نپوشد؟ آخر فرهنگ و تاریخشان را بر تن میکنی و حس میکنی بهشان نزدیکتر میشوی. مبارک آقای مستندساز باشد.
با خودم فکر کردم که سفر چقدر آدم را پخته میکند و هر آدمی یک خامیای دارد که میخواهد هر جوری شده آن را بپزد. دیگر از فکر ساحل عاج آمدم بیرون و سرگرمِ فکرِ پختن خامی خودم شدم. نمیشود خام به دنیا بیاییم و خام از دنیا برویم. یا اگر همهاش را بیندازیم گردن زندگی و خودمان تلاشی نکنیم، زندگی میسوزاندمان. پس چه فرصت هیجان انگیزی است که تلاش کنی خودت خودت را با شعله ملایم و طعم دلخواهت بپزی. از پیلهات کمکم بیرون بیایی و خودت را در مسیری قرار دهی که فکر میکنی در آن پروانه میشوی. از کارهایی که دوست داری، از کارهایی که کنجکاوی و حتی از کارهایی که دوستشان نداری شروع میکنی و همچنان که جلو میروی، با مسائلی در مسیرت آشنا میشوی که پرده از جلوی چشمانت کنار میزند و تو را از حالت معلق بودن در میآورد. هی دوست داری ادامهاش بدهی، اگر سخت بود میگویی اشکالی ندارد بهتر جا میافتم و خوب مغز پخت میشوم.
اینها را هیچ کس به اندازه خودت درک نمیکند و چه بسا بهت بگویند «که چی بشه؟». از پس آنها که بر آمدی میآیی تا بنشینی که این بار خودت میپرسی خب جدی «که چی بشه؟» یا «که چی شد آخرش؟» خودت را که دیگر نمیتوانی بپیچانی. معیارت به بقیه نمیخورد به خودت که باید بخورد. من فعلا آن حس و حال و اطمینانی را که قبل از پاسخ دادن به این سؤال دارم را دوستتر میدارم. و اینکه جوابی دارم تا به آن بدهم تا پر رو نشود و هی سؤالش را بلندتر تکرار نکند را هم دوست دارم.