جمعوجور کردن دفترها و کتابهای قدیمیترم اندازه یک سال طول میکشد. خدا نکند بیوفتم به ورق زدنشان. هر نوشتهای را با دقت میخوانم و میروم به حالوهوا و اتفاقات آن زمان. گاهی دو صفحه دوصفحه میپرم گاهی کلمه به کلمه. گاهی برخی از فراموششدهها را به یاد میآورم گاهی هم نکات جدیدی از میانشان پیدا میکنم. موضوعات و حالوهواهایی که نوشته میشوند، جاودان میمانند. در گوشهٔ یکی از دفترهایم نوشته بودم:
«یک» امروز ارزشمندتر از «دو» فردا است.
خیلی قبلترها آن را نوشتهام، بیخیالتر بودم و اسم نویسندهاش را ننوشتهام. الان ولی مینویسم. جمله خوش بر دلم نشست. با تمام پوست و استخوانم میتوانم حساش کنم. چون با پشتگوشاندازیها و به تعویقانداختنهایم، با کارهای عقبافتادهام آشنا هستم. کتابهایی که چشمانتظارم هستند را میشناسم. میدانم برای انجام چه تمرینهایی دستدست میکنم. از انصاف نگذریم، برخیشان را روزانه انجام میدهم ولی کافی نیستند. مثل قطعه یخی که در آفتاب میگذاریم و در لحظه آب شده و بخار میشود، ما هم در روزمرگیهایمان ذوب شده و بخار میشویم.
هر روز کلی سؤال از خودمان میپرسیم. آیا اینطرف صورتم با طرف دیگرش قرینهاست؟ دلار گران شد یا ارزان؟ مدل لباس یا آرایش فلان بازیگر چطور است؟ فلان شایعه درباره فلان سلبریتی راست است؟ بعد از خوردن صبحانه: ناهار چی درست کنم؟ بعد از خوردن ناهار: شام چی درست کنم؟ بعد از خوردن شام: فردا ناهار چی درست کنم؟ و … شده آیا از خودمان بپرسیم در این ساعات باقیمانده از امروزمان، چه کار مفیدی برای خودمان میتوانیم انجام دهیم؟ حتی یک کار کوچک؟ این سؤال را میتوانیم در هر ساعتی از شبانهروز از خودمان بپرسیم و به آن جواب دهیم.
به نظرم موفقیت اصلی همان حسی است که از گذران تکتک روزهایمان به دست میآوریم. هر وقت از سپری کردن مطلوب روزهایمان، و نه صرفا یک روز خوب یا بد، لذت ببریم، موفق شدهایم. همین که از انتظار برای موفق شدن دست بکشیم و شروع کنیم به ساختن آن، موفق شدهایم.