کارهای گروهی را دوست دارم؛ خصوصا اگر همه پایه باشند و مسؤلیتپذیریها در یک سطح باشد. انگیزهٔ مضاعفی به آدم میدهد. در غیر اینصورت، همان انرژی و انگیزه خودم را هم از دست میدهم. تجربهٔ هر دویش را دارم. البته یکیشان را بیشتر.
امروز یکی از دوستانم پیشنهاد کتابخوانی گروهی را مطرح کرد. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را بخوانیم و سر زمان مشخصی تمام شدنش اعلام کنیم. گفتم چقدر خوب. ادامه داد که مثلا هفتهای سی چهل صفحه بخوانیم که برایمان سنگین هم نشود. با خودم گفتم همینش هم غنیمت است. بعد گفت: برای اینکه جوّ گروه کتابخوانیمان سنگین نشود(!)، در طول هفته جوک و آهنگ بفرستیم توی گروه و فضای مفرحی ایجاد کنیم… و لابد بعدش، گروه به قهقهرا برود!
سعی کردم قانعش کنم که این کار سخیفی است. گنجاندن سی چهل صفحه کتاب در برنامهٔ هفتگیمان شاید جزو اندک کارهای مفیدمان در طی یک هفته باشد، جدای از بیربط بودن موضوعات پیشنهادیاش و کم شدن تمرکزمان، به دست خودمان به کار مفیدی که انجام دادهایم آب میبندیم. سی چهل صفحه کتاب حداکثر یک ساعت زمان میبرد، اما هزینهٔ آن این است باید یک هفته کامل بخشی از ذهنمان مشغول چتهای بیمورد و جوکها شود. اگر هم وارد این بحثها نشویم، دستکم باید پیامهای گروه را صفر کنیم.
نه کلام من در او اثر کرد و نه سخن او در من مؤثر افتاد. ولی تلنگر خوبی برای آشنایی با پدیدهٔ آب بستن به کارهای خوبمان بود. اگر کتاب خواندنمان مثل یک لیوان شیر برایمان مفید باشد، آن چتها و جوکهایی که در طی در گروه هفته فرستاده میشوند مثل اضافه کردن یک گالن آب به این یک لیوان شیر است. خاصیت که هیچ، هم یک لیوان شیر حیفومیل میشود و هم آن یک گالن آب.
و ما چقدر به هفتهها و ماهها و سالهایمان اینگونه آب میبندیم و خودمان خبرمان نیست.
قسمتی که نوشتی ” برای اینکه جوّ گروه کتابخوانیمان سنگین نشود، جوک و آهنگ بفرستیم”
دلم به حالِ کتابها سوخت!
یعنی به حالی رسیدیم، که برای “تحمل کتابای باارزش”،
به “جوکهای بیارزشِ سطحی” متوصل میشیم!
شگفتا واقعا
شگفتا
پینوشت: ممنونم دُخت، متنت غیرتیم کرد.
میرم که دو صفحه کتاب بخونم وسطِ این نیمِ شب 🙂
آره الهام. به منم برخورد.
خوب باشی همیشه دختر.