
تخم مرغهای رنگی یکی از خاطرهها و سرگرمیهایی است که شاید هنوز هم برای رنگ آمیزی و تزیین آن اندک ذوقی داشته باشیم. تخم مرغهایی که در نهایت تواضع خودشان را به دست ما میسپارند و ما هم هنر، سلیقه و خلاقیتمان را در طبق اخلاص گذاشته و تقدیمشان میکنیم.
از تخم مرغ در مناسبتهای مختلفی استفاده میشود. مسیحیان نیز در روز عید پاک، داخل تخم مرغ شکلات قرار میدهند، آن را رنگآمیزی کرده و در مکانهای مختلف میگذارند تا بچهها آنها را پیدا کنند. بچهها هم از ذکاوتشان در پیدا کردن این تخم مرغ ها و هم از شکلاتی که داخل آنهاست شگفت زده میشوند.
این تخم مرغ ها ” ایستر اِگ Easter egg “،”تخم مرغ روز عید پاک” نام دارند.
اما ایستر اِگ تنها مخصوص روز عید پاک نیست و در سینما، فیلمسازی و انیمیشن، مفهوم جذاب دیگری نیز دارد.
در فیلم فروشنده به خاطر گود برداری و ساختمانسازی، دیوار اتاق خواب ترک خورده بود. چیزی که خیلی طبیعی به نظر میرسید ولی ترک روی دیوار اتاق خواب این پیام را در دارد که حریم شخصیات امن نیست. دیگر اینکه این ترک در وسط تخت خواب قرار گرفته بود به مفهوم فاصله افتادن و جدایی بین دو نفر.
به این نکات ایستر اِگ میگویند. همهی افراد متوجه این رمزهای پنهان نمیشوند از جمله خودم که دوست عزیزی برای اینکه من بهتر معنی آن را بفهمم، این فیلم را برایم مثال زد.
من فکر میکنم ایستر اِگها در زندگی نیز وجود دارند. زندگی هر کس فیلمی است که خودش نقش اصلی آن را بازی میکند پس باید ایستر اِگ ها در صحنههای مختلف پنهان شده باشند. در تماشای یک فیلم با کشف پیامهای پنهان، فیلم برایمان جذاب و با معنا میشود در زندگی نیز همین اتفاق میافتد.
شاید تفاوت انسانها با یکدیگر در تعداد ایستر اِگهایی است که پیدا میکنیم. لزوما همه تخم مرغ های رنگی که پیدا میکنیم شگفت انگیز نیستند ممکن است داخل آنها شکلات نگذاشته باشند و برایمان خوشایند نباشد ولی خود توانایی پیدا کردن تخم مرغ رنگی به اندازهی کافی شگفت انگیز است.
اینترنت پر از معرفی ایستر اِگ فیلمها است. در زندگی هم باید ایستر اِگ هایمان را با هم به اشتراک بگذاریم. دانستهها، تجربیات و ایدههایمان را با یکدیگر تقسیم کنیم و برویم سراغ کشف بعدیها.
نوشتن هم همینطور است؛ نقطهی شروع را خودت انتخاب میکنی و نوشتن تو را به نقاط دیگری میبرد. نوشتن ایستر اِگ ها را نمایان میکند.
شاید شوق همین کشف کردنهاست که زندگی را ارزشمند میکند…

جملات زیر را در شرایط مختلف در نوت گوشی یا دفترچه یادداشتم نوشتهام. در واقع موفق شدهام این افکار گذرای لحظهای را به کلمات تبدیل کنم. اکثر این فکرها اتفاقی به ذهنم وارد میشوند و مرا غافلگیر میکنند من هم مینویسمشان تا آنها را غافلگیر کنم. حتی مدتی بعد از نوشتنشان وقتی مرورشان میکنم باز هم غافلگیر کننده هستند. وقتهایی هم هست که برای نوشتنشان تنبلی میکنم و مانند یک پرنده از دستم میپرند و هر چه فکر میکنم یادم نمیآیند مثل وقتی که چیزی نوک زبانم باشد و نتوانم بیانش کنم.
۱- سختی نوشتن فقط اونجایی که چیزی ذهنت رو خیلی مشغول کرده اما وقتی میخوای درموردش بنویسی نمیتونی. کلی باید بنویسی تا برسی بهش.
۲- با برداشتن قدمهای کوچیک برای کارهای بزرگ، نشدن رنگ میبازه. البته شروع کردن کافی نیست استمرار هم مهمه.
۳- با مجبور کردن اشتیاق رو میکشیم…
۴- زندگی صحنهی هنرنمایی ماست؛ خواه برای به دست آوردن چیزی بجنگیم یا برای از دست ندادن چیزی.
۵- انتخابی مردن آسان است. انتخابی زندگی کردن، انتخابی تلاش کردن، انتخابی به هدف رسیدن سخت است.
۶- گاهی وقتا یک نفر باعث میشه دستهبندی جدیدی توی ذهنت شکل بگیره؛ کسی که زیاد میخنده، خنده هم به خودش قدرت میده هم به اطرافیانش.
۷- مینویسم تا پای حرفهایم بایستم.
۸- آنهایی که میخوانند و مینویسند کنجکاوترند شاید حریصتر نیز هستند چرا که میخواهند از میان کلمات چیزی را پیدا کنند.
۹- فرمول نوشتن به اندازهی فرمولهای ریاضی و فیزیک مهمه اما فهمیدنش از اونا بسیار سادهتره؛ شروع کن به تایپ کردن یا قلم و کاغذ رو بردار.
۱۰- اگه یه کاری رو دوست داریم انجامش بدیم؛ معطل نگه داشتن شیوهی دوست داشتن نیست.

خیابانی که نکوست از اولین مغازهاش پیداست. بوی کیک و بیسکویت و دوناتهای تازه فضایِ اطرافِ مغازهیِ سر خیابان را پر کرده است. خوراکیها را دوست دارم و اخیرا حس عجیبی نسبت به آنها پیدا کردهام. توجه به طعمهای مختلف کیک و بیسکویتها برایم جالب است.
چندی قبل به مرجان گفته بودم چه ایدهی خوبی است که کسی تمام دستورهای غذایی در مورد یک غذا مثلا ماکارونی را بلد باشد. یک نوع کلکسیون است؛ کلکلسیونی از طعمها و مزههای مختلف از یک غذا. اما او میگوید بدرد نمی خورد مزهی همهشان مثل هم است به جایش تنوع غذایی خوب است. بدرد خوردنش را نمیدانم ولی مزهشان نمیتواند مثل هم باشد. من هم کنجکاو همینم که تفاوت طعم و مزههایشان را بفهمم.
خیابان روشن تر از قبل شده است . چراغهای برق وسط خیابان که در میان نردههایی پر از سبزه و گل قرار داشتند عوض شده اند. چشم چراغ قبلی ها کم سو شده بود و تاریکی شب را پاسخگو نبود. اما چراغ های جدید روشن هستند و بلند. جوان هستند و مغرور. برای دیدنشان باید مثل خودشان سر به هوا بود. هر چند نگاهمان از جلوی پایمان فراتر نمیرود و نهایتِ افق دیدمان آن نفری باشد که از روبرو میآید شاید هم پشت سریاش.
سر به هوا تر باید بود تا چراغ برق بزرگِ وسط آسمان را دید. محوِ زیباییاش شد. راستی چرا زیباییاش خصوصا در شب چهارده این همه زبانزد خاص و عام است؟ شاید چون روشن است و روشن میدارد. مثل یاد بعضی نفرات. چیزی که از آدمها باقی میماند همین یادشان است یادهایی که روشن میدارند. یادهای کم فروغی هم هستد که نور اندک شان از دور سوسو میزند. برخی از یادها نیز به کلی افول کردهاند و باید چشم از آنها برداشت.
” یاد بعضی نفرات روشنم میدارد قوتم میبخشد ره میاندازد و اجاق کهن سرد سرایم گرم میآید از گرمی عالی دمشان.
نام بعضی نفرات رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگی سویشان دارم دست جراتم میبخشد روشنم میدارد”
نیما یوشیج

معمولا حاشیهی دفترهایم پر از یادداشت یا جملات کوتاهی هستند که اتفاقی به آنها برخوردهام، خوشم آمده و آنها را نوشتهام. فرقی نمیکند در مورد چه چیزهایی باشند، خواه یک بیت شعر باشد خواه یک نکتهی گرامر انگلیسی، آدرس یک سایت یا یک شماره تلفن.
در دبیرستان بود که فهمیدم با یکبار نوشتن از روی درس یا مسئلهای، آن را بهتر یاد میگیرم و واقعا هم نتیجه بخش بود. امروز میخواستم چند برگهی کنده شده از دفترم را دور بیندازم، نگاهی به آنها انداختم. نگاهی که باعث شد دو سه بار این چند صفحه را که یک رونویسی بود و بالای آن نوشته بودم ” حافظ رنج میبرد” را بخوانم.
با ایدهی رونویسی از آثار ادبی در باشگاه تولیدکنندگان محتوا آشنا شدم. علت دقیقش را یادم نمانده فقط میدانم که حتما مفید و سودمند است. یادم هم نیست که آن را از کجا رونویسی کردهام. عنوانش را در گوگل سرچ کردم و فهمیدم نویسندهاش علی دشتی است.
متن شیوایی که با بهرهگیری از اشعار حافظ، تصویری روشن از شرایط عصر او را به ما نشان میدهد. رنجهایی که او میبرد را بیان میکند. رنج هایی که مختص همهی دورانهاست و اینکه چگونه افکار روشن حافظ در این تاریکیها میدرخشد.
” بهرِ یک جرعه که آزار کسش نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
این جرعه، تنها جرعهی شراب نیست که مردم نمیپسندند و مرتکب آشامیدنش را ” تعزیز” یا ” تکفیر” میکنند، جرعهی آزادیِ اندیشه و آزادگیِ روح نیز هست که طبیعت برده پسند مردم نمیتواند آن را تحمل کند.”

داشتم مستندی را دربارهی شترها میدیدم. یک مستند قدیمی که از روی فیلم و صدای گوینده مشخص بود. به ندرت مستند میبینم و آخرین مستندی که دیدم در مورد شیرها بود. شیرهایی که برای یک شیر دیگر نقشه کشیده بودند، گروهی مسافتی را دویدند او را تنها گیر آوردند و تکه پارهاش کردند.
اما شترها با خیالی آسوده غذایشان را میجویدند. جوری غذا میخورند انگار هیچ کسی دور و برشان نیست. یک گله شتر در یک آبادی در یک صحرا. حواسم اصلا به صدای گوینده نبود. فکر میکنم جایی در ایران باشند یا در مصر. این شترها برای مردمان آبادی کل داراییشان است کل روز یا بخش زیادی از روزشان صرف رسیدگی به این شترها میشود. دارم برای خودم فکر میکنم و مستند را میبینم که یکهو شتری را زمین میزنند یکی دو نفر هم دست و پای حیوان زبان بسته را گرفته است دست یک نفرشان چاقو است و جلو میرود شتر بیچاره ترسیده است من هم. گفتم باز خون و خون ریزی.
شتر بیچاره از بس ترسیده کارد بهش میزنند خونش در نمیآید. اول پوستش را میکنند. نه اشتباه شد تازه فهمیدم کشتنی در کاری نیست. دارند پشم چینی میکنند. من و شتر نفس راحتی میکشیم. در چشم شتر دیگر خار رفته است از روی زخم و عفونت و مگسهای اطراف چشمش معلوم است که خیلی وقت است که این خار در چشمش است و نمیتوانستند آن را بیرون بیاورند. دلم برای شترها میسوزد که هم باید به خاطر این پشم چینیها چند بار بمیرند و زنده شوند و هم وقتی خاری به چشمشان رفت نتوانند آن را بیرون بکشند. زندگیشان سخت تر از آن است که بخواهند کینهای به دل بگیرند به جایش باید عادت کنند. البته فکر میکنم این پشم چینی برای شترها از نظر بهداشت خوب باشد. فرقی نمیکند چه شتر باشد چه دایناسور. اگر گردی در چشم دایناسوری هم میرفت نمیتوانستند آن را فوت کنند. آن آتشی که فوت میکردند کار را یکسره میکرده است. شاید به همین دلیل منقرض شدهاند.
صدای گوینده را میشنوم که چیزی در مورد اهلی و وحشی میگوید حواسم نیست ولی فکر میکنم میگوید وقتی حیوانات وحشی اهلی میشوند تنبلتر میشوند چون به غذای آماده عادت کردهاند. شرایطشان راحتتر شده است ولی این ترس پشم چینی که آنها را تا سرحد مرگ میبرد را نیز باید به جان بخرند.
با خودم میگویم دنیای حیوانات هم دردسرهای خودش را دارد. مثل دنیای ما. ما هم بعضی وقتها تا سر حدِ مرگ پیش میرویم و بر میگردیم. بعضی چیزها اذیتمان میکنند مثل همان خار در چشم شتر. ولی ما میتوانیم آن را در بیاوریم قبل از آنکه عفونت کنند و خودمان و بقیه را اذیت کند قبل از آنکه بهش عادت کنیم.

دیل کارنگی در کتاب «چگونه بر نگرانی و اضطراب پیروز شدم؟» دعا کردن را راه حلی برای رفع نگرانی معرفی کرده است و چگونگی این کار را اینطور توضیح میدهد:
دعا سه نیاز روانی بسیار اساسی را برآورده میکند:
۱- دعا به ما کمک میکند آنچه را باعث ناراحتیمان میشود دقیقا بیان کنیم. حل مسئلهای که گنگ و مبهم باشد تقریبا غیر ممکن است. اگر ما خواستار حل مسئلهای هستیم – حتی اگر از خدا این را بخواهیم- باید آن را با کلمات واضح بیان کنیم.
۲- دعا به ما این احساس را میدهد که سختیها را با دیگری شریک هستیم و تنها نماندهایم. تعداد بسیار کمی چنان نیرومند هستند که بتوانند سنگینترین بارها و رنجآور ترین مشکلات را به تنهایی تحمل کنند. گاهی نگرانیهای ما چنان خصوصیاند که نمیتوانیم آنها را با نزدیکترین بستگان یا دوستانمان مطرح کنیم.
۳- دعا اصل فعال انجام دادن را به اجرا میگذارد. این اولین گام به سوی عمل است. من شک دارم که کسی بتواند روزهای متمادی برای نیل به مقصودی دعا کند، اما گامی برای اجرای آن جلو نگذارد.
در نوشتن هم وقتی کلمات روی صفحه جاری شوند مسئله شفاف تر از زمانی میشود که در ذهنمان بوده است. با شفاف شدن مسئله دستمان برای پیدا کردن راه حل باز میشود. ضمن اینکه نوشتن تمرین خوبی برای سایر وقتها نیز هست که منظورمان را به طور واضح بیان کنیم و هدفها و خواستههای واضح داشته باشیم.
مشورت کردن و درمیان گذاشتن یک مسئله با فرد دیگر، یکی از نیازهای طبیعی ما است ولی گاهی امکانش نیست یا دسترسی نداریم یا بهتر است مسئله به صورت شخصی باقی بماند. با نوشتن میتوان رو به هر مخاطبی هر مسئلهای را در میان گذاشت.
همانطور که در دعا کردن یک خواستهای را مرتبا تکرار میکنیم و همزمان با آن قدمهایی را برای رسیدن به آن بر میداریم، با نوشتن نیز راه حلها و ایدههای جدیدی به دست میآوریم که ما را به برداشتن گامهایی رو به جلو سوق میدهد و مداومت در نوشتن یعنی مداومت در برداشتن گامهای بعدی.

در کلرادو یک درخت غولپیکر و عظیمی وجود داشته که در طول سالیان دراز از هرگونه بلای طبیعی مثل سیل و صاعقه و… جان سالم به در برده است. اما در برابر یک لشکر سوسک نتوانسته مقاومت کند و این سوسکها آن درخت را بر میاندازند. که البته نکتهی معقولی دارد که سوسکها درخت را از درون ضعیف کرده و باقی بلایا بیرونی بودهاند و شکست همیشه از درون آغاز میشود. ولی دیل کارنگی بر نکتهی دیگری تاکید دارد؛ با اینکه سوسکها در برابر بلایای طبیعی مثل صاعقه و سیل و طوفان به مراتب ضعیف تر هستند ولی ضربهی قدرتمندی به درخت وارد کردند.
در زندگی نیز این پدیده وجود دارد؛ سختیهایی را پشت سر میگذاریم، از صاعقه و طوفانهای بزرگ با شجاعت عبور میکنیم که ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ولی در برابر مسائل کوچکتر دچار تردید و تعلل میشویم اجازه میدهیم سراسر وجود ما را فرا بگیرند. از رفتارهای کوچک بیشتر آزرده میش
ویم چون توقع آنها را نداریم سر مسائل کوچک بیشتر از مسائل بزرگ بحث میکنیم و همین مسائل کوچک جنجال بزرگتری به وجود میآورد نمونهاش در اکثر دعواها و بحثها قابل مشاهده است.
دیل کارنگی این رفتار را اهمیت اغراق شده نامیده و آن را یکی از عوامل نگرانی و اضطراب میداند. او اهمیت این موارد کوچک را انکار نمیکند فقط میگوید در مورد آن اغراق میکنید.
این مطلب را قبلا هم خوانده بودم اما چند وقت پیش باز هم نگاهم به آن افتاد ولی این بار احساس کردم دیل کارنگی این را مستقیم به خودم میگوید. تلنگر خوبی بود اول با خودم در مورد مسائلی که ذهنم را درگیر کردهاند فکر کردم و بعد متوجه مواردی شدم که واقعا هیچ اهمیتی برایم ندارند و دقیقا درموردشان اغراق کردهام. موضوعی که در ابتدا اهمیت خودش را داشت ولی نمیدانم چرا ذهنم مدام در حال بزرگتر کردن آن بود. آشنایی با اهمیت اغراق شده خودش یک راه حل بود تا بنشینم و مسئلهام را حل کنم. این سوال که ” آیا واقعا این فرد یا موضوع ارزشش را دارد؟ ارزش این اهمیتی را که به آن دادهام را دارد؟” مرا به خلاصی از یک وضعیت بد رساند.
تازه در مورد سوسک نیز تصور جدیدی پیدا کردم اینکه از سوسک میترسم هم یک اهمیت اغراق شده است!

هوا که رو به سردی میره این جمله رو زیاد از مامان بابامون میشنویم که لباس گرم بپوش سرما نخوری. این یک دوست داشتن پدرانه و مادرانه ست و وقتی هم که سرما بخوری ( که کاملا یک اتفاق طبیعی هست) دقیقا همون لحظه رو یادآوری میکنن که بهت گفته بودم لباس گرم بپوش.
رولف دوبلی در کتاب هنر شفاف اندیشیدن اسمش رو خطای بازنگری گذاشته . یعنی بعد از اینکه یک اتفاقی میافته پیشبینیات رو بیان کنی. مثلا وقتی رابطه دو نفر بهم خورد بگی معلوم بود آخرش اینطوری میشد. در صورتی که هم احتمال داشت اینطوری بشه یا اونطوری بشه یا طور دیگهای بشه.
چرا خطای بازنگری خطرناک است؟ چون باعث میشه قدرت پیشبینی خودمون رو در این دنیای غیر قابل پیشبینی، دست بالا بگیریم و به دانش خودمون بیش از حد اعتماد کنیم و بر اساس همین پیشبینیها دست به ریسکهایی بزنیم.
رولف دوبلی جنگ جهانی اول رو مثال زده که قبل از شروع جنگ به ذهن هیچ کس خطور نمیکرد که یک جنگ فراگیر به مدت ۳۰ سال در سطح جهان به وقوع بپیوندد و ۵۰ میلیون نفر بر اثر آن کشته شوند. ولی حالا این جنگ یک اتفاق کاملا عادی به نظر میرسد.
یا حتی در روابط روزانهای که داریم به آسانی جملات ” دیدی بهت گفتم” ، ” بهت گفته بودم” یا ” از اولش هم معلوم بود اینطور میشود” را در موقعیتهای مختلف به کار میبریم و از آن حس به وقوع پیوستن پیشبینیمان خوشحال میشویم که در ابتدا گمانهزنیای بیش نبوده است چه بسا در ابتدا جرئت گفتنش را هم نداشتهایم . و معلوم نیست که چقدر دوست داریم که اتفاقاتی مطابق با این گمانهزنیهایمان اتفاق بیوفتد تا یک حسِ خرسندیِ کاذبِ ناشی از پیشبینیمان(!) را تجربه کنیم؟
به نظر من پیشبینی در علمیترین حالتش فقط برای هواشناسی استفاده میشود. افراد متخصصی که با استفاده از تجهیزات پیشرفته و تحلیل نمودارهای گذشته و اکنون یک الگویی را پیشبینی میکنند آن هم نه برای آیندهی دور بلکه برای ۲۴ ساعت آینده و حداکثر هفتهی جاری. اما همین پیش بینی هواشناسی هم گاهی اوقات درست از آب در نمیآید. مثالهای نقض فراوانی وجود دارد که غافلگیرمان کرده است و البته تاثیر سوء در زندگیمان نداشته است. این که پیشبینی هواشناسی است چه برسد به پیشبینیهای خودمان.
اما رولف دوبلی دو راه حل نیز برای بهبود این خطای بازنگری پیشنهاد داده است:
-پیش بینی های خودت رو دربارهی تغییرات سیاسی شغل وزن و… بنویس و هرازگاهی نوشته های خودت را با وقایع بیرونی مقایسه کن تا از پیشگویی ضعیف خودت شگفت زده شوی.
-تاریخ را مطالعه کن. اسناد تاریخی یک دوره ی خاص را بخوان تا درک بهتری از غیرقابل پیش بینی بودن جهان پیدا کنی.
میگن بهترین راه برای پیشبینی آینده، آماده شدن برایِ آن است.

امروز دفتر نوشتههای دوسال پیشم را مرور میکردم. همینطور ورق میزدم تا در یکی از صفحاتش متوقف شدم. تاریخش برای ۳۱ تیرماه ۹۵ بود. از اینکه تاریخ زده بودم خوشحال شدم در نوشتههای الانم یادم میرود تاریخ بزنم. از طرف دیگر دیدن نوشتههای قدیمی تر برایم مصداق این جمله بود که کاری را انجام بده که آیندهات به خاطر آن از تو تشکر کند.آن صفحه یک یادداشت برداری از یک کتاب در مورد خلاقیت بود ولی اسم کتاب را ننوشته بودم.
ویژگی ۴ دسته از افراد مختلفی را بیان کرده بود که با آنها ارتباط داریم و طبیعتا تاثیراتی را نیز روی ما دارند. نامگذاری این افراد به نظرم جالب رسید. متن کتاب هم رسمی نیست و از اصطلاحات عامیانه تر استفاده کرده است.
– افراد جدی: تقریبا در مورد همهچیز ایدههای خیلی جدی دارند؛ هنر جدی و هنرمندان خیلی جدی. یعنی به تئوری چسبیدهاند نه به عمل. در ارتباط با اینها تو و ایدهی درخشانت میتواند کاملا ضعیف به نظر برسد.
– آدمهای خیلی مهم: بیشتر تظاهر به مهم بودن میکنند. ماشینهای خیلی مهم سوار میشوند و میگویند هیچکس خلاقیت تو رو جدی نمیگیره مگر اینکه ماشین گرون قیمت سوار شی.
– آدمهای متخصص: میخواهی حرفهایت را به آنها بگویی ولی در عمل انگار دکمهی صحبت کردن آنها را فعال کردهای. آنها بلافاصله حالت متخصص بودن میگیرند. فکر میکنند گفتگو یک مسابقهی ” اطلاعات عمومی” است و آنها رقیبان سرسخت این مسابقهاند. علاقمند هستند که بگویند خودشان چه کسانی هستند تا اینکه بفهمند تو چه کسی هستی.
– برج مراقبت: از تو پشتیبانی میکنند. اگر ناگهان تصمیم بگیری به جای مریخ به ونوس بروی آنها با آرامش میگویند:” کاپیتان قبل از رفتن سوختات را چک کن”. آنها هرگز نمیگویند: پسر! چه ایدهی احمقانهای.
.
.
.
به نظرم در میان این مهمه افراد متخصص، مهم و جدی داشتن یک برج مراقبت کافی نیست. لازم است که فناوریاش را بومیسازی کنیم و یک برج مراقبت درونی هم مستقر کنیم تا خودمان را ایمن نگه داریم. لزوما این افراد در اطرافمان نیستند گاهی افراد متخصص، مهم و جدی درونمان نقش پررنگ تری نسبت به هم نوعان بیرونیشان بازی میکنند.

رسیدن به هدفها و آرزوها اصولا انگیزههای خوبی برای تلاش هستند؛ انتخاب هدف، برنامه ریزی،شوق واشتیاق و عمل. ولی گاهی با وجود اینها هیچ انگیزهای برای انجام کاری ندارم، هیچ رسیدن و به دست آوردنی خوشحالم نمیکند. البته که انسان هستیم و گاهی پیش میآید ولی من در دل همین پیشآمد انگیزهی دیگری را کشف کردم؛ همیشه شوق به دست آوردن و رسیدن به اندازهی کافی ما را برانگیخته نمیکند گاهی ترس از دست دادن میتواند محرک قوی تری باشد.
ترس از دست دادن امروزم بدون سپری کردنش به نفع خودم، ترس از دست دادن فرصت و منابعی که در اختیار دارم و از آن مهم تر سنی که اکنون دارم، به قولی حالا در جوانترین سنی هستم که از این به بعد خواهم داشت. ترس از دست دادن زمانی که به سرعت در حال گذر است و به قول دوستی برای اینکه بعدا افسوس نخوری که چرا انقدر سریع گذشت، سعی کن کارهای مفید بیشتری انجام دهی و دستاوردی داشته باشی تا گذر سریع زمان به چشمت نیاد و افسوس نخوری.
وقتی شکسپیر گفت عشقت رو رها کن اگر برگشت از اول مال تو بوده اگر برنگشت از اول هم مال تو نبوده، یه احتمالی برای برگشتش در نظر گرفته ولی برای زمان و فرصت از دست رفته یا به عبارت بهتر هدر داده شده هیچ احتمال برگشتی نیست. فقط بحث از دست دادن فرصت نیست، بحث یادنگرفتن و قدر ندانستن فرصتهاست و چه بسا این رفتار رو در فرصتهای بعدی هم تکرار کنم. ترس از دست دادن برایم انگیزهی خوبی است چون در مورد چیزهایی است که دارم و از دست دادنشان را بیشتر درک میکنم. امروز این فرصت را دارم که بیشتر از هر وقت دیگری یادبگیرم، تجربه کنم و لذت ببرم.