امروز جمعه، چهاردهم آبانماهِ سال ۱۴۰۰، حوالی ساعت دو بعدازظهر، من فهمیدم که باید در روابطم حواسم باشد که حرفهایم از یک حدی خارج نشوند. ذهنِ من، یاد گرفته که همانطور که توی آزادنویسی راه خودش را میرود که میرود و اغلب مانعی نمیتواند جلودارش شود، توی صحبت کردن با دیگری هم راه خودش را برود. اگر جلوی خودم را نگیرم اینگونهام: از یک موضوع به موضوع بعدی، پیدا شدن یک موضوع دیگر، یاد یک موضوع دیگر افتادن و … اینها برای ذهن من عادی هستند، اما احتمالا طرف مقابلم را گیج میکند.
آنطور که امروز به چشم سر و حتی به چشم دل دیدم، طرف مقابلم از گفتگو جا میماند. شاید بتوانیم زمانمان را باهم سپری کنیم ولی احتمالا گفتگوی نتیجهبخش و هدفمندی نخواهیم داشت. زین پس، برای خودم مشخص میکنم که:
-برای چه افرادی، وارد چه موضوعاتی اصلا نشوم.
-برای هر گفتگو، از یک یا دو موضوع فراتر نروم.
-اگر دیدم گفتگو بینتیجه است، یاد بگیرم یکجورایی گفتگو درباره آن موضوع را متوقف کنم.
-سپرهایم را زمین بگذارم. متاسفانه یا خوشبختانه، اهل ثابت کردن خودم به بقیه، تیکه انداختن، خودبرترپنداری یا به کرسی نشاندن حرفم نیستم. برای من مهمتر این است که بتوانم حرف و نیتم را به سادهترین شکل که گاردی را در طرف مقابل ایجاد نکند وارد ذهنش کنم.