توی گروه کتابخوانی گروهیمان، داریم کتاب تکههایی از یک کل منسجم، نوشتهٔ پونه مقیمی را میخوانیم. من از همان صفحات اولیهاش دوستش داشتم. کمی جلوتر که رفتم دیدم در حاشیه صفحههایش کلی نوشتهام. از آن کتابهایی است که مقاومت درونی برای خواندن و ادامه دادنش ندارم. بیانش ساده است و نکاتی کاربردی در زندگی و روابط را برایم روشن میکند که با خواندنشان ذهنم به حرف میآید و دستم را مجبور میکند که مدادی بردارم و هر آنچه میگوید را در گوشه و کناری یادداشت کنم. خب البته دستم آنقدری دراز نیست که وقتی دراز کشیدهام و دومتر از میز دورم، مداد را بردارد. پس مرا مجبور میکند خودم را تا میز بکشم و مداد را بردارم. تنها سختیاش همین است. مسئولین رسیدگی کنند ممنون میشوم.
اما نکته اصلی که میخواهم بگویم این است که توی گروه، دونفر از دوستان داشتند نظرشان را درباره این کتاب میگفتند که اینجا بود که جرقهای توی ذهنم روشن شد. آنها از کتاب راضی نبودند و آن را با چند کتاب دیگر مقایسه کردند، از یک جملهاش ایراد نگارشی گرفتند. با یکی دوتا کتاب دیگر مقایسهاش کردند و آنها را به این ترجیح دادند. تازه، این را هم گفتند که نظر مثبت اولیهشان درباره کتاب تغییر کرده است و حالا نظرشان را پس میگیرند.
ولی من برداشت و حسم به کتاب را دوست داشتم. توی گروه هم گفتم که مرا به حاشیهنویسی وا میدارد. هر چه که هست، ذهنم را به حرف میآورد و رابطهام باهاش دوطرفه است. فعلا همین برایم کافیست. و به نظرم این ویژگی مهمی برای خواندن یک کتاب میتواند باشد.
برای منم پیش اومدهذکه با یه کتاب ارتباط خوبی گرفتم بعد دیدم بقیه دارن از ترجمهاش ایراد میگیرن که صفحه فلان و بهمان جملهٔ خط فلانم! خوب ترجمه نشده.
درسته که خوبه آدم به یه سری جزییات توجه کنه اما اینقذثدر جزئی نگاه کردن آدم رو زده میکنه. اینقدر توجهت روی نقطههای کوچیکه که دیگه اون کل رو نمیبینی.
چقدر این گروه های کتاب خونی خوبند تا قبل از اینکه تو گروه های کتابخونی عضو بشم با هیچ گروهی ارتباط نمی گرفتم. یک روز بودم و روز بعد در اغما اما گروه کتاب خوانی تنها گروهی است که همیشه در ان فعالم
چه خوبه که تونستید ارتباط بگیرید. برای منم همینطوره. بقیه گروهها رو نمیتونم دوام بیارم ولی از گروههای کتاب و فیلم و انیمیشن و … خسته نمیشم. البته بعضی وقتا شده که حوصلهشون رو نداشته باشم ولی هیچ وقت دلم رو نمیزنن. همیشه یه نکته جالب و یادگیری دارن داخلشون.