من همچنان به شناخت دنیای بچهها علاقمندم. دوست دارم بدانم چگونه به مسائل مینگرند. همهاش که نمیشود نگاهمان به افراد بزرگتر از خودمان باشد، از کوچکترها هم میتوان آموخت و شگفتزده شد. خوشبختانه یک کلاس زبان با پسربچهها دارم. بچههای فعالی هستند و من هم با سطح انگیزه بالایی به کلاس میروم. امروز نگاهم به گوشه دفتر یکیشان افتاد که جلوی کلمه Colourful نوشته بود، «رگ و بورنگ» یک لحظه مکث کردم این دیگر چیست؟ کلمهٔ «رنگارنگ» را کمی در دهانم بالا و پایین کردم تا بلاخره مثل رگ و بورنگ شد.
دنیای کلمات و تصوراتشان هم برایم جالب شد. کلمههای اینچنینی در بین بچهها زیاد است. این کلمات را تماما بر اساس شنیدهها و تصور خودشان از کلمات میسازند. چه در کلاس زبان یا در دیگر کارهای روزمرهشان. من Colourful را با عکس و توضیح انگلیسی بهشان گفته بودم، نه با گفتن معنی مستقیم فارسیاش. اینکه نباید معنی فارسی کلمات را بهشان بگوییم، به خاطر آن فرایندی است که از توضیح دادن من تا شکلگیری آن تصور در ذهنشان اتفاق میافتد. به خاطر آن تلاش و مشارکتی است که برای فهمیدن منظورم میکنند تا در نهایت این خودشان باشند که آن کلمه را میفهمند و از این فهمشان خوشحال میشوند.
یکبار هم که بهشان تکلیفشان را گفتم، یکیشان گفت یه دفعه بگید بخش بعدی کتاب داستانمان را هم بخوانیم. گفتم بله، اون رو هم بخونید. بین خودشان زدند زیرخنده که تیچر ما را گرفته به رگبار مشق و هر مشقی که میدهد یک تیر است. هر چند تکالیفشان زیاد نبود، اما این سرعتش در تشبیه تکالیفِ زیاد به رگبار هم برایم خیلی جالب بود. آنها هیچ درسی در اینباره نخواندهاند. خودمان خیلی وقتها در یک تشبیه میمانیم.
در ارتباطهایمان میتوانیم به افراد بیتفاوت باشیم و حوصلهشان را نداشته باشیم، اما اگر برای فهمیدنشان کنجکاو باشیم دیگر فرصتی برای حوصلهنداشتن باقی نمیماند. هر چه با دنیای افراد بیشتری آشنا شویم، دنیای خودمان هم گستردهتر میشود. چه فرقی میکند این دنیای یک بچه ده ساله باشد یا یک فیلسوفی که قرنها پیش زندگی کرده است؟