
جبران خلیل جبران میگوید:
«اولین شاعر جهان
حتما بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند
و کاملا محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند.»
***
و من فکر میکنم ما نیز اولین شاعران جهان خویشیم. زمانی که برای شور و اشتیاقت باید دلیل موجه و منطقی بیاوری تا به رسمیت شناخته شود. بودن با تو را میخواهند ولی خودت بودن را نه. آنها بودن را به خودت بودن ترجیح میدهند.
خودت بودن یعنی تجربهها، آموختهها، خواستهها، برداشتها، افکار، احساسات و آرزوهای تو. ارتباط تو با خورشید، چه خورشید در آسمان و چه آنی که درون توست، توصیف تو از آن و الهامی که از او میگیری تو را درخشانتر میکند. آنها بودن اما تو را کدر و بیفروغ میکند. انگار فیلتری در مغزشان گذاشتهاند که هر چه خلاف درکشان باشد را یکراست از همانجا پس میفرستد و هیچ وقت طعم تجربههای جدید را نمیچشند.
چه دشوار است زندگی در جهانی که آدمهایش نه تنها موفق به درک و بیان آنچه به هنگام طلوع و غروب خورشید، هنگام خیس شدن در باران، دیدن آسمان و نقشآفرینی ابرهایش در درونشان اتفاق میافتد نشدهاند بلکه آن را به سخره نیز میگیرند. تو اما بکوش به توصیف آنها ادامه دهی تا بتوانی پرتویی از خورشیدت را نشانشان بدهی. ادامه بده و به جای آنها نیز به خودت باور داشته باش.