یکی از دوستانم از من خواسته بود متنی را درباره موضوعی بنویسم. گفت خودم مینویسم ولی به دلم نمینشیند. برای نوشتناش مقاومت زیادی داشتم اما بعد از چند پیشنویس بلاخره متنی را آماده کرده و فرستادم. نظرش برایم مهم بود. ازش خواستم که نظرش را بگوید. هنوز هیچ جوابی نداده است. دیروز متن خودش را دیدم که خیلی زیبا نوشته بود. حالوهوای نوشتهاش با حالوهوای نوشتهٔ من کلی فرق داشت. تعجب کردم که چرا دستکم میگیرد متناش را. خوشحالم که مقایسهاش با متن من باعث شد به متن خودش امیدوار شود.
با خودم فکر کردم که وقتی طرحی در ذهن یک نفر نقش میبندد، چه ایدهای برای نوشتن باشد، چه طرحی برای کشیدن باشد، چه گوشی اپلی برای اختراع کردن باشد، خود آن فرد شایستهترین فرد برای عملی کردن آن است. با تمام شور و شوق، با تمام امیدها و آرزوهایی که خودش برای آن دارد. شور و شوقی که در سرمان داریم را نمیتوانیم به فرد دیگری منتقل کنیم. تمامش را نمیتوانیم. یاد جملهای افتادم که فکر میکنم برای گاندی باشد:
«اگر بتوانی چیزی را در سرت داشته باشی، میتوانی آن را در دستانت هم داشته باشی.»