به نزدیکی درب ورودی اینستاگرام که میرسم با خودم میگویم دیگر گول نمیخورم و یک توکِ پا میروم و زود بر میگردم. مثل هر شبکهٔ اجتماعی دیگری مغزم را در میآورم و آن را به داخل روانه میکنم. خودم منتظرش میایستم. آنقدری امیدوارم زود برگردد که حتی نمینشینم. از در ورود که عبور میکند مستقیما سراغ چند تا پیج مورد علاقهاش میرود و از خواندن آنها لذت میبرد. چند نفر آشنای دیگر هم میبیند و سری هم به آنها میزند.
یک پست جنجالی توجهش را جلب میکند. عجیب است، خیلی عجیب است. بگذار کمی بیشتر دربارهاش بخوانم. فقط چند کامنت بخوانم بر میگردم. واقعا در جهان چه اتفاقاتی دارد میافتد. که اینطور! عجب! عه! این دیگر کیست؟ چقدر تغییر کرده است! چه نکتهٔ تاملبرانگیزی! لایک و کامنت تشکر. یاد چند نفر دیگر هم میافتم و میروم پیجشان را پیدا کنم. اینجا چه خبر است! چند تا عکس این بازیگر را ببینم، کمی هم به این خواننده گوش کنم دیگر بر میگردم. اوه، این کتاب چقدر خوب است، حتما میخرمش. اسمش یادم باشد. اوهوم، چه پاراگراف جالبی! راست میگوید واقعا. وای چقدر قشنگ درستش کرد، اینقدر آسان است من هم میروم و یاد میگیرم. این که فامیل دورِ دوستم است یک سر بروم پیجش. این چه پستهایی است که گذاشته؟ بهش نمیخورد که. واقعا که! چه پست تاملبرانگیز و باسوادانهای! شارژ باتری فقط پانزده درصد. فقط استوریها را ببینم بعد میگذارم کامل شارژ شود. هنوز استوری اول را نخوانده خودش میرود استوری دوم. دیگر تند تند رد میکنم… یاد یک پست میافتم که بروم خوب بخوانماش حداقل یک کار مفید انجام داده باشم. گوشیام خاموش میشود!
مغزم را تحویل میگیرم اما چه تحویل گرفتنی؟ لگدمالِ خبرها شده است. نمیتواند ذرهای خودش را تکان دهد. نایِ تمرکز کردن روی کاری را ندارد. بیحوصلگی و بیقراری از عوارض این کوفتگیِ توجه است. درمانی هنوز برای آن پیدا نشده است اما پیشگیری بهتر از درمان است.