در نوشتهٔ قبلی گفتم که مدیر آموزشگاهمان در اولین آزمونی که برای استخدام معلم از من گرفت مرا رد کرد. با شنیدن این خبر و قبول شدن سه نفر دیگر خیلی ناراحت شده بودم. اصلا تصورم داشت نسبت به مدیرمان که خیلی قبولش داشتم عوض میشد. نه تنها خودم بلکه دوستانم نیز متوجه این ناحقی شده بودند. حتی خواستم دیگر به آموزشگاه نروم چون تصورم از آنجا به کلی بهم ریخته بود.
در صحبتی که با مدیر آموزشگاهمان کردم، به من گفت تو را نسبت به بقیه نسنجیدهام، قبول دارم که در مواردی خیلی بهتر از بقیه بودی اما تصورم از تو خیلی بیشتر از این بود، تمرین کن و با نهایت آمادگیات بیا. گفت در تدریس خیلی جاها توی ذوقت میخورد و چند تا از خاطرات خودش را هم تعریف کرد. برایم پذیرفتنی بود اما باز هم ناراحت بودم. در همان زمان یادم هست که کلیپی را دیده بودم که از آن این پیام یادم مانده بود:«در بیست تا سی سالگی فقط مهارتهای مختلف کسب کن.»
این جمله خیلی کمکم کرد تا زودتر از آن حسهای منفیام بیرون بیایم. با خودم به یک نتیجهای رسیدم که هر مانعی که در زندگی سر بر میآورد، هر چقدر هم که توی ذوقمان بزند، دستِ آخر باید از روی آن رد شویم. چاره دیگری نداریم. حالا ممکن است هنگام پریدن سیمهای تیزش به لباسمان بگیرد یا پوستمان را خراش دهد، ولی زنده از آن عبور میکنیم به اضافه اینکه پریدن را هم تمرین میکنیم و کمکم یاد میگیریم.
وقتی دوباره آزمون دادم و اینبار آن تصور اغراقآمیزم از خودم را کنار گذاشتم و فقط روی یک ارائهی خوب تمرکز کردم، تفاوت را احساس کردم. از این ارائهای که داشتم و برایش خیلی هم تلاش کرده بودم، یک اعتمادبهنفس واقعی به دست آوردم. وقتی اولین کلاسم را یک کلاس خصوصی مبتدی با شاگردی بزرگتر از خودم بهم دادند، آخر همان جلسهٔ اول آن شاگرد گفت که پس یاد گرفتن زبان هم آسونه! و من اولین بازخورد مثبت را در زودترین زمان ممکن گرفتم. و الان دارم میفهمم که چقدر خوب است ما را با خودمان و بیشترین ظرفیتی که داریم مقایسه کنند، این یک فرصت عالی است که بهترین خودمان را نشان دهیم.