یکی از باورهای راسخ مدیر آموزشگاهمان این است که کلاس درس یک معلم چنان قداستی دارد که میتوان به آن دخیل بست. باور راسخ دیگرش مصرف بهینه کاغذ و حفظ محیط زیست است. من به کلاسهای او باور دارم اما امروز در اینستاگرام یاد دخیل بستن افتادم. در یکی از استوریها یک نفر با نام مستعار و پروفایل فیک خواسته بود که یک حدس درباره من بزنید! چه حدسی آدم میتوان بزند؟ که چه شود؟ از هر طرف که رفتم جز بر وحشتم نیفزود.
برای هزارمین بار خدا را شکر کردم که قبل از اینستاگرام وبلاگنویسی را شروع کردم و دعا به جان شاهین کلانتری که مرا تشویق به وبلاگنویسی کرد. وبلاگنویسی، خلوت کردن میخواهد و کنار زدن افکار. هزار جور وسوسه ننوشتن سراغ آدم میآید و ارادهای پولادین برای کنار زدنشان لازم داری. وبلاگنویسی سفری ماجراجویانه با یک مسیری نامرئی است که باید نشانه به نشانهاش را از میان کلمات و افکار و خواندهها و نوشتههایت کشف و ترسیم کنی. اما یک حدس زدن الکی چه کشف و هیجانی میتواند داشته باشد؟
دخیل بستن شاید مصداق جدیدی به خودش گرفته باشد. به جای پارچه گره زدن خودمان را به موبایلهایمان گره زدهایم و چشمبهراه برآورده شدن حاجاتمان هستیم. حاجت برای برخی شاید لایکها و حدسها و استوریها باشد و برای برخی دیگر استفاده از امکانات وب و آموختهها و نوشتههایی باشد که منتشر میکنند. فکر میکنم مسئله، مسئله این است که میخواهیم دخیلهایمان را کجای اینترنت ببندیم؟