«کودک درونتان را که از چیزهای کوچک به هیجان میآید بیابید. کودکی که با فراغتِ تمام زیباییهایی که در میان آنها محصور هستید را حس کند و از آن لذت ببرد.»
جمله بالا را امروز در اینستاگرام از نانسیا مویدی خواندم و دو نکته ذهنم را پر کرد. اول اینکه زندگی کردن بدون کودک درون ناقص است. اگر به خودمان باشد که خوشیهای کوچک زندگی به چشممان نمیآید. از بس که غرق مسائل بزرگ هستیم. یا فکر میکنیم که ای آقااا! دیگر بزرگ شدهایم و دیگر از ما گذشته و جهان با این کارها سامان نمییابد.
اما کشف خوشیهای کوچک خودش یک هنر است. در زندگی، خوشحالیها، دستاوردها و اتفاقات بزرگ زیاد رخ نمیدهند؛ باید همین کوچکها را بیابیم و لذت ببریم. مقیاسمان را روی همین خوشحالیهای کوچک تنظیم کنیم، چون صد آید نود پیش است. مثل یافتن یک حلزون توی سبزیهایی که مادرت خریده و محو آن شدن. کشف میکنی و لذت میبری و شگفتزده میشوی. بگذار کودک درونت رها باشد تا شگفتزدهات کند.
دوم اینکه، کلمات روحمان را با هم پیوند میدهد. من نویسنده نقلقولی که ابتدای نوشتهام آوردم را نه دیدهام و نه میشناسم. ولی کلماتش را که خواندم گفتم آره دقیقا! من هم چنین نظری دارم ولی تا حالا نتوانسته بودم بنویسماش که حالا او نوشته است. اصلا نمیدانم خانم است یا آقا، کدام نقطه جهان هستند، چند سالش است، وقتی میخندد لپش چال میافتد یا نه، شغلش چیست و … ولی میفهمماش.
شاید اگر بومیانی که در جنگلهای آمازون زندگی میکنند نوشتههایی داشته باشند، با آنها هم حرفهای مشترکی داشته باشیم. شاید نحوه یافتن چیزهای کوچک برایشان فرق کند، مثلا شاید از یافتن گیاهان یا حشرات جدید به هیجان بیایند. و این شگفتزده شدنها رزق روحشان را تامین کند و به این نتیجه برسند که گیاهان یا حشرات جدید را بپرستند تا روحشان را در آرامش حفظ کند.