یک:
«ترجیح میدهم به جای بحث کردن بنشینم و ادامهی کتابم را بخوانم.» این فاخرترین تصمیم، اراده و اقدام امروز من بود. هیچ انگیزه و دستاورد و اجباری هم در کار نبود. یک خواستهی عمیق بود. سلولهای مغز و بدنم از بحث خستهاند و به این نتیجه رسیدهاند که یک دستشان را زیر چانهشان زده و در دست دیگر تخمه، یکریز به من بگویند خب، زودباش بقیهش رو بخون. من هم قند توی دلم آب شود.
دو:
یک ایده برای ارتباط با فسقلیها این است که اسم عروسکشان را بپرسی. و وقتی یکیشان گفت «استوارت» شاخ دربیاوری. کمی هم نقاشی کشیدن بلد باشی و سرذوقی از ساختن اوریگامیهای ساده داشته باشی تا باهم انجامشان دهید. شاید جلوی رویتان ازتان نپرسد کِی میری خونهتون؟