فکر میکنم یک آفتابپرست درون دارم. از آنجا که میتوانم خودم را با شرایط وفق دهم. هر چند نه به اختیار و به صورت مطلوب. در چهاردیواریهایمان گیر افتادهایم و در این بیتحرکی فیزیکی این روزها راه چاره را در حیاط چند متریمان یافتهام تا روحم پرواز را از یاد نبرد. چند تا صد قدم را با سرعتهای مختلف طی میکنم. تازه برادرم هم میخواهد تمرینهایی برای سیکس پک بدهد. از نشستن که خسته میشوم، گشتی دور خانه میزنم و سعی میکنم پریز برق و دستگیرههای کمد برایم جالب به نظر برسند. دیدن لباسهای بیرونی در کمد باز چیزهایی را به آدم یادآوری میکنند. با طرحِ گلِ محوِی که روی آیینه است بیشتر آشنا شدهام. کشیدنش آسان است، کنار دفترم یکیاش را کشیدم. توی واتساپ یک استیکر گل جدید پیدا کردهام. مینویسم. کتابی را نیمخورده کرده و کنار میگذارم. ترجمه میکنم. مطلبی را سرچ میکنم، سرچ، سرچ میآورد، چیزهای تازهای به ذهنم میرسند که ردِ بعضیهایشان را میگیرم و باقیشان از یادم میروند، مطرحشان میکنم، مینویسمشان و … اینگونه نمیگذارم اوضاع خودش را خیلی به رخ بکشد.
هوراس والپول میگوید: «تمام راز زندگی در این است که برای انجام یک کار اشتیاق فراوان داشته باشی و برای هزاران کار دیگر علاقه کافی.» و من فکر میکنم تمام راز زندگی در این روزها این است که آفتابپرست درونمان را فعال کنیم و با شرایط جدید پیش آمده هم زندگیمان را ادامه دهیم. در همین شرایط و در همین چاردیواریهایمان کاری را انجام دهیم که برایش اشتیاق داریم. کاری انجام دهیم که روحمان را خشنود میکند. ابتکار به خرج دهیم و در مقابله با تغییراتی که در آن هستیم و از کجا معلوم که در آینده با تغییرات بیشتر و دگرگونکنندهتری مواجه نمیشویم، یاد بگیریم در برابرشان خودمان ابتکار عمل به خرج دهیم. نگذاریم بیتفاوتیمان نسبت به تغییرات از کِرِخ شدنمان باشد.