چشمانمش را بسته بود و داشت آهنگهای دانلود شده تلگرام را یکی یکی گوش میکرد. یکهو به خودش آمد که دارد عکسهای گالری گوشیاش را هم میبیند. همهاش عکسهای خودش بودند. میتوانست حدود حالوهوای زمان آنها را هم به خاطر بیاورذ. حالوهوایی که عکس آن لبخندهای شستهرفتهاش در عکس بودند. دشواری آن روزها را به یاد آورد. چرا در عکس لبخند و نگاهخند دارد را نمیدانست. اما یاد گرفته بود که دکمه بزرگنمایی شادیهای کوچک و دکمه کوچکنمایی زمانهای دشوار زندگی کجا قرار دارد.
این آهنگ از حامی هم داشت پخش میشد که:
میخوام مثل آینه روبروت بشینم تو رو با تموم وجودم ببینم
همه دلخوشیهام گذشت و تو موندی تو بیراهههامو به مقصد رسوندی
امیدم به جز تو شده ناامیدی همیشه تو آخر به دادم رسیدی
نبودی نبودم تو هستی که هستم به تو تکیه میدم تو رو میپرستم
به اینجا که رسید بعضش ترکید و خیسی اشکهایش را روی صورتش حس کرد. میخواست خودش را در آغوش بگیرد. آدم هر وقت احساساتی میشود و نمیداند چگونه باید ابرازش کند، میتواند در آغوش بگیرد. اما چگونه میتوان خود را در آغوش گرفت؟ اشکهایش را مانع نشد. گذاشت جاری شوند و بر شکوه کشف این لحظه بیفزایند.
آهنگ را از سر گذاشت و داشت به این فکر میکرد که اولین مخاطب همه آهنگها خودمان هستیم. گاهی خودمان را بنشانیم جلویمان، با تمام وجودمان ببینیماش و آهنگی برایش پخش کنیم. بگذاریم ذوق کند، بغضش بترکد…