صحبت از سیاست میشود بحث خانواده شوهرش را وسط میکشد، صحبت از برقراری ارتباط میشود بحث خانواده شوهرش را وسط میکشد، صحبت از اقتصاد و فرهنگ و هنر و ورزش و موجودات فضایی و اتمها و مولکولها و انرژی هستهای و جنگ جهانی دوم و … میشود هم پای خانواده شوهرش را وسط میکشد و نقدشان میکند. یک سر تمام مشکلات میرسد به خانواده شوهر او. من منشا را پیدا کردهام، کجا رسیدگی میکنند؟ خود شوهرش هم از افاضات او در امان نیست.
وقتی صحبت میکند، حوصلهام سر میرود. مثل عنکبوت هی تار میتند از این موضوع به خانواده شوهر و از خانواده شوهر به آن موضوع. ذهن آدم خسته میشود و نمیتواند اینقدر ربط را درک کند و بپذیرد.
چرا با آدمهای بیشتری آشنا نمیشود؟ با کتابهای بیشتری؟ با خودش؟
از عهده قضاوت آدمها برنمی آییم؛ نتیجهاش میشود این دوست من. آنقدر تار میتنیم که آخرش خودمان در آن گیر میافتیم. ذهنمان نمیتواند از آن آدمها فراتر برود. دنیاهای بیشتری را بشناسد و کشف کند. آدمها و دنیاهایشان محل قضاوتها و برداشتهای بیسروته و ناقص ما نیستند؛ آنها را باید تماشا کرد.
موضوعات رایج روز هم همینطور هستند. لقلقهی دهانمان شدهاند و ما را در خود گیرانداختهاند. هر کاری بخواهیم بکنم یک سرش را ربط میدهیم به آن موضوعات. ذهنمان خسته شده و از درکهای بیشتر عاجز است. هنر این است که گیر نیوفتیم؛ خواه در ارتباطهایمان، خواه در موضوعات روز. دنبال راههایی برای فرار باشیم، جستجوهای تازه کنیم، حرفای تازه بزنیم تا جهان تازه شود.