چند روزی است که غرق در فکرهای منفیام. فقط همین انگشتهایی که دارم با آنها مینویسم از سطح اقیانوس فکرهای منفیام بالاتر ماندهاند و دارند زندگی را تجربه میکنند. اما امروز یکهو فکری از ذهنم رد شد که دستم را کشید بالاتر. توانستم نفس تازهای بکشم و اکسیژن تازه به خونهایم دویدن گرفت. فکرم این بود که من جوانتر، باقدرتتر و مصممتر از این فکرها هستم. شور جوانیام را گاه از یاد میبرم و به زیر پا میاندازماش. ولی چند قدم دورنشده باز میگردم و برش میدارم. این تنها و ارزشمندترین چیزی است که برای دوام آوردن در این زندگی داریم. ما و شور جوانیمان میچربد به زورِ زندگی.