اینها نقاشی من و محمدمهدیِ پنجساله است. گفت گوشیات را بده بازی کنم. ندادم. گفت پس بریم نقاشی بکشیم. کفشدوزک را مرحله به مرحله کشیدیم تا رسید به شاخهایش. داشتم فکر میکردم شاخهای کفشدوزک چجوری است که دیدم محمدمهدی برای کفشدوزک کلاه کشیده و میگوید یه کفشدوزک آشپز.
نگاه بچهها را دوست دارم. آنچه دلشان بخواهد را انجام میدهند. خطا کردن و اینور و آنور شدنش برایشان مهم نیست. نکند اینطور بشود، نکند آنطور بشود ندارند. آنها از انجامدادنهایشان خسته میشود و به خواب میروند، نه از فکر کردن به چیزهایی که میخواهند انجام دهند.
دوباره سراغ گوشیام را گرفت. گفتم نه، ولی بیا عکسهای قشنگ بگیریم. دستش را زد زیر چانهاش و طرف دیگر را نگاه کرد. فکر کردم قهر کرد. گفتم چی شد؟ گفت دارم خیالات میکنم. دوتا عکس که گرفتم صورتش را برگرداند و ژست دیگری گرفت. فهمیدم منظورش از خیالات، ژست بوده. شناخت دنیای کودکان و نگاهشان حتماً ارزش وقت گذاشتن دارد. دوست دارم صدساله هم که بشوم، باز هم بتوانم با بچهها ارتباط بگیرم. به نظر من، برقراری ارتباط با آنها یعنی یک اعتماد و امنیتی در ما احساس میکنند و طرفمان میآیند. این حس را در ارتباط با حیوانات هم دوست دارم. مثلا سگ یا گربه یا پرندهها از اینکه ما در نزدیکیشان قدم بزنیم نترسند. اینکه احساس کنیم چنین آدمی هستیم باید مایهٔ افتخارمان باشد.
پینوشت: البته من از ارتباط با همهٔ بچهها خوشم نمیآید. برای آنهایی که خیلی لوس یا پررو و بیادب هستند حوصلهٔ چندانی ندارم.
فکر نمیکنم کسی از بچههای لوس خوشش بیاد:))
بازی کردن با بچهها و مواجه شدن با خلاقیت ناب و دست نخوردهشون مایۀ شگفتی و هیجانه.