تخیلم تا چند وقت پیش اونقدری پیشرفت کرده بود که با یه پرندهٔ خیالی دوست شده بودم. هرازگاهی میاومد پشت پنجرهمون و بادی به سینهش میداد و مغرور مغرور راه میرفت و یکی دو جمله بق بقو میکرد. من هم بق بقوهاش رو میفهمیدم. اگه حرفی داشتم هم در جوابش میگفتم. از بعضی حرفهاش خندهم میگرفت، ولی وقتی بهش میخندیدم میرفت توی خودش و مظلوم میشد. خندیدنم دلخور میشد ولی زود فراموش میکرد. بعضی وقتا، یه جمله که بق بقو میکرد، زیرچشمی نگاهم میکرد تا ببینه میخندم یا نه. چطور میشه برای این نگاهش نمرد؟ حرفاش اونقدر برام جالب بود که میخواستم همهشون رو تو یه پست ادامهدار بنویسم و به مرور، حرفهای جدیدش رو هم اضافه کنم.
یه لحن خاصی داشت که هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چجوری بود. اصلا یادم نمیاد که دقیقاً از کی، از خیالم پر کشید و رفت. یادم نمیاد درگیر چه موضوعی شدم که دیگه حواسم نرفت پیاش. نمیدونم چندبار اومده پشت پنجره و دیده من حواسم بهش نیست و رفته. امروز یهو یادش افتادم. هم دلم براش تنگ شد و هم دلم میخواد درک کرده باشه که از روی عمد بهش بیتوجه نبودم و چقدر درگیریهای دیگه داشتم.
اون پرنده برام یک خیال ادامهدار و زنده بود. جون داشت. حس داشت. عکسالعمل داشت. حرفامون جلورونده بود. مثل اون گیاهی که میپیچه به دیوار و همینطوری بالا و بالا میره. فکرش رو بکن؛ یه خیال این همه جدی بشه. اونم تو این دوره زمونهای که برای کارهامون یه یادآور باید بذاریم تا فراموشش نکنیم.
امروز ناراحت شدم بابت این فراموشیم. نه اینکه انقدر سرخوش باشم که یه پرندهٔ خیالی بزرگترین دغدغهم باشه، بلکه از این نظر که همین خیالهای زندهای که بهشون جون میدیم و پرورششون میدیم و ذوقزدهشون هستیم، گاهی بزرگترین دلخوشیمون هستند. به دنیامون رنگ دیگهای میدن. یه سنگری برای پناه گرفتن هستند. حیفه از دستش بدیم. اونا رو تا چند لایه عمیق در ذهن و قلبمون پنهان میکنیم تا حفظ بشن. امیدوارم زور زندگی حداقل به خیالهای زندهمون نچربه.