
دخترک از همه جا بریده بود. شوقی در دلش نمانده بود. برای رهایی به قرص رو آورد. از مدرسه که میآمد قرصش را میخورد و میخوابید. حاجت نطلبیدهاش را در خواب یافت؛ در رویایش سروکله پسری پیدا شد که او را تا بالای ابرها میبرد. رنگ زندگی به اوقات بیداری دخترک نیز کشیده شد. در کلاس و مدرسه پرشور و هیجان شده بود. اما این شوق در خواب دیدن آن پسر بود که او را دوباره سرپا کرده بود. هر روز که از مدرسه بر میگشت قرصی را بالا میانداخت و به دیدار پسر محبوبش میرفت. اوضاع همینطور ادامه یافت و روز به روز بر سرزندگی دختر افزوده میشد. تا اینکه خواست کار را یکسره کند و روز آخر یک مشت قرص را بلعید تا این وصال را جاودانه کند…
این خلاصهای از انیمیشنی بود که اخیرا دیدهام. اسمش را یادم نیست اما برایم تاملبرانگیز بود. به گمانم همهمان شرایط مشابهای را تجربه کردهایم یا میکنیم. حالا لزوما نباید پای قرصی و فردی در میان باشد. شاید هم باشد. همین که ته دلمان به چیزی روشن است و از دست تاریکیهای شرایط واقعی به آن پناه میبریم، همین که آرزویی را در سر میپرورانیم که خیالهایمان را زیباتر از واقعیت میکند و میتوانیم به تکیه آن امیدوارتر باشیم، همین که به تکیه یک خیال، لبخند درخشانتری میزنیم و قامت ایستادهتری داریم میتواند همان قرص باشد.
ولی گاهی مرز بین امیدواری و واقعبینی را گم میکنم. میترسم اور دُز کنم. میترسم در خیال و آرزو غرق شوم و فرصت نجات نداشته باشم. فکر میکنم یا باید قامت آرزوهایم را بیاورم پایینتر یا قد تلاشهایم را ببرم بالاتر.