پسرک، ماشین ماشین گویان عرض کوچه را با قدمهای کوچکش که تعادل چندانی هم نداشتند، طی کرد و خودش را به مادرش رساند. احتمالا دومین آفتاب تابستانهٔ عمرش را تجربه میکرد که بر پوست سفیدش مینشست. شاید ماشین را برایش هیولایی تصویر کردهاند که با سرعت به سمتش حملهور میشود و هر چه بر سر راهش باشد را با خود میبرد و توی سطل آشغال سر کوچه میاندازد. دوست داشتم تصورش از ماشین را درک کنم. او ماشین را از سطح شصت هفتاد سانتیمتری زمین میبیند و من از حدود یک متر بالاتر از او. شاید راننده را هم نبیند. حق دارد که ماشین برایش بزرگ و ترسناک باشد. و مادرش چه پناه خوب و امنی برایش است.
یاد مطلبی افتادم که قبلترها در همین باره خوانده بودم. البته به شکل محوی یادم میآید. میگفت خیلی از چیزهایی که برای ما عادی هستند برای بچهها عجیب به نظر میرسند. مثلا بچهای وارد آشپزخانه میشود و خودش را محصور بین یک عالمه کابینت و اجاق گاز و یخچال میبیند که قد همهشان از خودش بزرگتر است و هیچ تصوری از آنها ندارد. یا در جاهای شلوغ، افق دیدشان از پاهای آدم بزرگها فراتر نمیرود. و این برای کودکان ناخوشایند است.
همچنان دیدن دنیا از نگاه کودکان و کوچکترها را دوست دارم. تا حد خوبی با بچههای کوچک فامیل همراه میشوم. به خوبی میتوانم باهاشان سرگرم شوم و کلی صحبت کنیم. میشود کلی سؤال ازشان پرسید و ذهنشان را دنبال جواب فرستاد. در رفتارهایم با آنها بیشتر از آدم بزرگها مراقبم. آنها هم بیشتر از آدم بزرگها شگفتزدهام میکنند. آخرین بار یکیشان تلاش داشت لذت کشف یک سوسک را با من تقسیم کند!