ذهن عزیزم؛
بیا با هم، به از این باشیم. تا آخرین لحظات عمر من با هم خواهیم بود، و تو حتی اندکی بیش از من حیات خواهی یافت. شاید از اینکه دست من افتاده باشی راضی باشی، شاید هم نه. دیگر نمیشود تغییرش داد، اما میشود بهترش کرد. پس بیا زیست مسالمتآمیز با هم را یاد بگیریم. من انتظارات خودم از تو را مینویسیم. تو هم انتظارات خودت را به من بگو تا بنویسمشان. اول من.
ذهن عزیزم؛
لطفا با من لج نکن.
لطفا خودت را به خواب نزن.
لطفا وقت انجام کار حواست را به جاهای دیگر پرت نکن.
من یک مغزم. کارکردها و قابلیتهای مشخص خودم را دارم. این رفتارهای توست که مرا تربیت میکند. ما با هم بزرگ میشویم. من آنقدرها چغر نیستم؛ قلق دارم که باید یاد بگیریاش. نمیتوانی افسار کارها و رفتارهایت را رها کنی و انتظار داشته باشی به مقصد دلخواهت برسی، اینگونه به ناکجا آباد خواهی رسید.
من چشمانتظار تو هستم که پیدا کنی چه کارهایی مرا رشد میدهد و چه کارهایی ضعیفم میکند. ریش و قیچی دست توست و تو از من طلبکاری؟ کاری میکنی که خودم به حرف بیوفتم و انتظاراتم را از تو درخواست کنم. اینها برخی از کارهایی هستند که مرا خوشحال میکنند:
-من نظم را میپسندم. وقتی میبینم در کارهایت منظم هستی، با انرژی بیشتری همراهیات میکنم.
-پشتگوشاندازی هم ضعیفم میکند. با هر به تعویقانداختنی یک جان از جانهایم کم میشود. یاد بگیر حتی یک ذره از کاری را انجام دهی و بگویی ادامهاش را بعدا انجام میدهم تا اینکه بگویی بعدا شروعش میکنم.
-حواست به خورد و خوراک من باشد. کتابهایی بخوان که کف کنم! دریچههایی به سوی جهانهای بزرگتر را نشانم بده که نگاهم را به بالاترها بدوزم. نگذار در این چاردیواری محقر و تاریک بپوسم.
-انقدر با خودت درگیر نباش. راحت باش با خودت. نصف انرژی من صرف حرفهایی که به خودت میزنی میشود. کمتر ایراد بگیر. این انرژی را میتوانی صرف کارهای به مراتب بهتر و مفیدتری برای خودت کنی که کلی حالت را خوب میکند.
فعلا همینها به ذهنم میرسد. تا بعد.
+ببخشید مگر ذهن هم ذهن دارد که میگویی به ذهنم رسید؟
-بله.
+چه جالب! چشم اینها را آویزهٔ گوشم میکنم و تمام سعیام را میکنم تا رعایتشان کنم.