در اولین رفتن، به آرامی درون خودم خزیدم.
در دومین رفتن، با نگاهی غمبار بدرقهشان کردیم.
در سومین رفتن، تمام خیابان را با پیشانی داغ تا رسیدن به خانه گریه کردم.
در چهارمین رفتن، راه رفتنهایش را فقط نگاه کردم.
در پنجمین رفتن، سعی کردم با خبر رفتنشان مثل یک جملهٔ خبری ساده برخورد کنم. بعد از قطع کردن تلفن گریه کردم.
در ششمین رفتن، تمام قوایم را جمع کردم تا در آخرین صحبتهایمان خنده و شوخی زیاد داشته باشیم. کلمات خودسرانه از دهانم بیرون میپریدند. با خودم گفتم رفتنها مثل یک خلأ برای آدم هستند. مثل یک زخم میمانند که باید بسته شوند. تو میمانی و یک جای خالی که باید بگردی و با چیز ارزشمندتری جایشان را پر کنی.
در هفتمین رفتن، میگفتم باید بتوانی تمام اشتیاقت از بودن همیشگی با آدمها را به امید و آرزو برای رشد و پیشرفتشان در جغرافیایی دیگر تبدیل کنی.
در هشتمین رفتن، به آرامی درون خودم خزیدم.