زندهتر از آنی هستیم که فقط نفس بکشیم، حرکت کنیم، سیری و گرسنگی را احساس کنیم، خوشحال یا ناراحت شویم، دیگران را خوشحال یا ناراحت کنیم و از اینجور کارها. محرکهای کوچکتری در وجود ما فعال است که هرازگاهی علائم حیاتی را نه به مغزمان بلکه به اعماق وجودمان میفرستند.
وقتی میبینم بخشی از یک کتاب چقدر حالم یا دغدغهام را خوب توضیح داده است، وقتی تمام عزمام را جزم میکنم تا روی حرف و تصمیمام بایستم، وقتی تلاش میکنم رفتارها و عکسالعملهایم آگاهانه باشند و بیشترین رد را از باورهایی که تا این لحظه فکر میکنم درست هستند را داشته باشند، بیشتر احساس زنده بودن میکنم.
زندگی مثل کلاف کاموا است و ما هم مشغول بافتن آن. حین بافتن میشود که نخ را بکشیم پاره شود یا زیاد باز کنیم گره بخورد. باید دست از بافتن بکشیم یعنی؟ دو سر نخ پاره شده را میتوان به هم گره ظریفی زد و به بافتن ادامه داد. این دیگر هنر ما است. هر چند گره کوچکی روی بافتنیمان باقی میماند اما چارهای نیست نمیشود به خاطر یک گره کوچک که از زندگی دست کشید. بعضیها هم از بس که روی مشکل تمرکز میکنند حتی عاجز از زدن این گره هستند. یا وقتی نخ گره بیوفتد، یا از پیششان پاره میشود یا آنقدر آن را میپیچانند که چند گره دیگر هم به آن اضافه میکنند!
من هم در زندگیام گره دارم؛ از مدیریت زمان، بهرهوری، ایجاد عادتهای خوب و کم کردن عادتهای بد و کم کتاب خواندن گرفته تا ارتباط با خودم و آدمها و درک دنیایم و دنیاهایشان. ولی به آنها به چشم کور گره نگاه نمیکنم بلکه آنها را گرههایی میبینم که باید ابتدا شُل شوند تا به راحتی بازشان کنم. باید حوصله و زمان صرف کرد. باید به باز شدن گرههایمان ایمان داشته باشیم. البته که ایمانِ خالی گره را باز نمیکند اما تا باز شدن آن به ما صبر و امیدواری میدهد.
باز کردن گره را که یاد گرفتیم، کلاف کاموایمان سُر میخورد و برای خودش میرود. ما هم به دنبالش میرویم و کشف و ماجراجویی را تجربه میکنیم. این کشفهایمان نقش جدیدی به بافتنیمان میدهد و رجهای جدیدی به آن اضافه میکند.
زندگی همچنان ادامه دارد تا زمانی که کلافهای کاموایمان گره میخورند، پاره میشوند و از دستمان سُر میخورند…
بسیار زیبا و دلنشین است قلم شما
انچه از کتاب خواندن دارم مدیون شما هستم